۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

دیروز تو کلاس فرانسه در راستای این‌که چی‌کار کنیم وقت بگذره فیلم (انیمیشن) پرسپولیس رو دیدیم. تو دلم گفتم اون دفعه‌ای که دیدم هنوز فرانسه بلد نبودم و این دفعه بریم ببینیم چیزی می‌فهمیم یا نه.

فیلم که شروع شد، یه حس عجیبی یهو اومد تو دلم نشست. اتفاق‌ها این دفعه فرق می‌کردند. این دفعه وقتی مرجان تو فرودگاه روسری‌شو درست کرد یاد این روزها افتادم که هر روز منتظرم یکی بهم تذکر بده – تو خیابون، دم در دانشگاه. این دفعه وقتی مردم تو خیابون تظاهرات کردن و "مرگ بر شاه" و سربازها به مردم شلیک کردن و یه پسر جوون افتاد کف خیابون و دورشو خون گرفت احساس کردم یه چیزی داره خودشو تو سرم فشار می‌ده. چشمام داغ شد. دلم گرفت. یادم اومد دفعه‌ی اولی که دیدمش بعدش هی به دختر خاله‌م که اسمش مرجانه می گفتم مغژی! هی قیافه‌ی خندون دختربچه می‌اومد تو ذهنم. اما این دفعه هر دفعه که چشمامو می‌بندم تصویر یه پسر جوون میاد جلو چشام که می‌افته رو زمین و خون سیاه دورشو می‌گیره.
.
.
قرار شد جلسه بعد ببینیم دوباره.


هیچ نظری موجود نیست: