۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

شب اون پنج‌شنبه پرخاطره از اون مغازهه سر خسروی لاک خریدم. هی گفتم آقا من یه لاک نسکافه‌ای- پوست پیازی- قهوه ای کرم... و آقاهه آخرش گفت خانوم شما لاک کرم پودری می خوای! و من فکر کردم هه هه چه رنگ مسخره‌ای! و وقتی لاکو رو ناخونم تست کردم دیدم رنگش مثل کرم پودره! گیریم تو از اون شب فقط این یادت باشه که ما سه نفری عطرتو مسخره کردیم! و پیتزا و بال تند. و من هی از اون شب یاد تقاطع خسروی و صالحی بیفتم و اون نوار سبزی که به اون پست برق کذایی چسبوندند.

دیشب دوست داشتنی که داشتم. با یه دوست رفتن و چرخیدن و خیس بارون شدن و بوی فرش خیس دادن و تو یه کافه ی پر دود نشستن و از گشنگی نای حرف زدن نداشتن و آخرش دم کانتر موقع حساب کردن یه جفت گوشواره بافتنی واسه خودت خریدن. خواستم بگم گیریم تو از اون شب پاستاهای خوشمزه ش یادت مونده باشه و من فیلمایی که خریدیم، دیدم دوتامون یادمون می مونه، فیلم هایی که خریدیم- پاستایی که خوردیم- حرفایی که زدیم.

دیشب خواستم یادم باشه که من همینی هستم که هستم. همین آدم معمولی با غصه ها و شادی های معمولی ش. تو اتاقم چرخیدم و یه سری از نوشته هایی که از سال های دبیرستان مونده بود رو دیوار رو کندم. نشستم رو تخت خواب و لواشک خوردم و فکر نکردم وای حالا شاید لحافم کثیف شه. ساعت دوازده رفتم حموم و همون جوری با حوله دراز کشیدم رو تخت. فکر کردم به روزهایی که دارم می گذرونم. به برنامه هام. به آدم های زندگی م. نیم ساعتی هم چرت زدم. بالاخره لباس خواب طوسی سفیدمو پوشیدم و با موهای نم‌دار حوله پیچ خوابیدم.

امروز صبح اول می خواستم مانتو/ تونیک قرمزمو بپوشم با شال مشکی. بعد دیدم اگه اونو بپوشم پس باید کفش کانورس قرمزامم بپوشم و اگه مثل دو روز قبل بارون بیاد جورابام خیس می‌شه و کفشامم کثیف می‌شن. بعد گفتم مانتوی قهوه ای سوخته مو بپوشم با شال مشکی مثل دو روز گذشته! بعد دیدم دو روزه دارم اینارو می پوشم چه کاریه! آخرشم مانتو سرمه‌ای پررنگمو پوشیدم و شال سبز سدری. بعد دیدم خب گوشواره بافتنی جدیدامم بذارم یهو!

و همه ی این‌ها یعنی خوشحالم از دیروز خوبی که داشتم. احساس خوبی دارم نسبت به اینی که امروز هستم. اعصابم خط خطی به خاطر تقویم هورمونی شاید و یا شاید به خاطر چیزایی که الان یادم نیست و اینکه هه هه امروز هوا آفتابیه! بدون بارون.






۱۰ نظر:

م ی ل ا د گفت...

از این چینش کلماتت در توصیف خوشم میاد
خیلی

niyoosha گفت...

gooshvare:D:*

leilak گفت...

به میلاد : منم :)
و ممنون
.
به نیوشا: دیشب حسش نبود اما عکسشو می ذارم :)

narciss گفت...

این خالی آخرش خوبه :)
م... فک کنم نیوشا قبلن یه چیزی در همین مورد گفته بود! یا؟؟!!!
خوشحالم که آخر پاراگراف دوم منصفانه برخورد کردی!!!
D:

leilak گفت...

لازمه بگم منظورم از پاراگراف دوم این نبود که مثلا اگه کسی غذا یادش بمونه بده یا کسی که فیلم یادش بمونه خوبه- ما کلی تو بارون راهمونو دور کردیم بریم اونجا پاستا بخوریم و تصادفا فیلم خریدیم و از اونجا که من معمولا اون چیزای کوچیک یادم می مونه اینو گفتم! :)
(با عرض پوزش از آقای مرگ نویسنده)

narciss گفت...

لازمه منم بگم که منظورم کلن این بود که برعکس همیشه که دوست خوب همراه از نظرت بهرحال اونقد همراه نیست که بعضی چیزایی که یادت میمونه یادش بمونه،‌ این سری هردو چیزای خوبو یادتون مونده :)
 

leilak گفت...

ممم نه این مورد خاص واقعا منظورم این نبود که همراه خوب نبوده هرچند قبول دارم من تقریبا همیشه از طرفم شاکی م که چرا اون چیزای ریزی که من یادمه یادش نیست
(فکر کنم الان همه تون یه کیس اومد تو ذهنتون از غرغرای من در این باب)
:)

niyoosha گفت...

narges in dokhtararo tashvigh nakon khali bezare ! deeeee!:D

maede گفت...

!!!?to converse ghermez dari
!!!banafsham ke dari
dige che rangayisho dari?!! begoo man tahamolesho daram

leilak گفت...

یه جفت سیاه ساق دار دارم
با یه دونه رنگی رنگی (که البته آلستار نیست) :)
تازه دوست داشتم یه جفت سبزم بگیرم مامانم نذاشت!