۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه

کاش یکی هم می فهمید من چه مرگم است. کاش می فهمید من باید چه کار کنم تا دلم قرار بگیرد.

میم پرانرژی است. شاید هم خوب خودش را تعریف می‌کند. یک وقت‌هایی می‌آید ناله می‌کند فکر می‌کنی چقدر غم دارد، یک وقت‌هایی هم از رضایت ش می‌گوید تا ته دلت خوشحال می‌شوی. 

من گیجم. من ایران، پنج سال توی یک شرکت کار کردم و با اینکه حقوقم هم چندان زیاد نبود اما ناراضی نبودم! ناراضی نبودم تا چند ماه آخر که دیوانه شدم. سر کار نمی‌رفتم. از زمین و زمان گله داشتم که من اشتباهی م. ناراحت بودم، عصبی...
من اینجا دنبال کار گشتم. کم! خودم می‌دانم! آن‌طور که آدم باید دنبال کار بگردد نبود. چون اصلا نمی‌دانستم چه کار می‌خواهم بکنم! یک مقدار دنبال کار کنترل پروژه گشتم. بعد دیدم نچ! افتادم دنبال برنامه‌نویسی! الان مثلا دارم برنامه نویسی یاد می‌گیرم! وسط ش دلم ضعف می‌رود برای کاری که یک چیزی که دوست دارم باشد! یک چیزی باشد که ارزشی که می‌خواهم اضافه کند. 
آخ که کاش کسی برام می‌گفت ارزشی که می‌خواهم چیست؟! فقط اگر این را می‌گفت. فقط اگر می‌دانستم چه مرگم است. آن وقت شاید این‌قدر دور خودم گیج نمی‌زدم. 

کاش یک کاری بود که به کتاب خواندن ربط داشت. اصلا فقط محشور بودن با کتاب‌ها. مثلا کاش من کتاب فروش بودم. آن وقت اصلا دلیلی داشت غمی داشته باشم؟ 
.
امروز وَرِ وراجم سر درد دلش باز شده! بدون ویرایش، بدون دوباره‌خوانی حتی! 

هیچ نظری موجود نیست: