۱۳۹۳ فروردین ۲۹, جمعه

ما یه عمره تشنه بودیم، مگه نه؟

وسط سخنرانی فارسی، یک آقای هندی/ پاکستانی آمد تو. فهمید اشتباه آمده و رفت. آن وقت که گفت ببخشید، همان چند لحظه که لب‌هایش تکان خورد، احساس کردم چقدر شبیه توست. همان وقتی که می‌گفتی یکی آمده مغازه‌ات خرید کند و خندیده و گفته "من پاکستانی، اما شما شبیهِ پاکستانی". بعد بلند بلند می‌خندیدی. همان مدلِ خنده‌های خودت. خوشتیپ بودی. لابد هنوز هم هستی. صدایت هم خوب بود. وقتی "کوچه" داریوش را می‌خواندی و من فکر می‌کردم کوچه مامان‌بزرگ را می‌گویی که حتی بن‌بست هم نبود اما اعتقاد راسخ داشتم که باید مثل پدربزرگ توی همین کوچه‌ای که داریم پا می‌گیریم بمیریم. همین شد که وقتی قصد کردی خانه را به غریبه بفروشی، من هم شوکه شدم. نفهمیدم بعدش چه شد. اما آخرش خانه را خریدند و نگذاشتند مامان‌بزرگ ناراحت شود. اما چه فایده! که هیچ‌چیز دیگر مثل قبلش نشد! دیگر هم را ندیدیم. مامان‌بزرگ هر وقت، وقت پیدا کند گریه می‌کند و من فکر می‌کنم دیگر هیچ وقت کوچه را با صدای تو نخواهم شنید حتی اگر یک روز یک نفر مثل پدربزرگ توی همین کوچه غیر بن‌بست بمیرد.

هیچ نظری موجود نیست: