۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه

.

رو قالیچه محبوبم نشستم! تو تراس. مثلا دارم یه مطلبی رو واسه گروه کتابخونی‌مون آماده می‌کنم. اما حواسم پیش آرامشیه که تو هواست! پیش صدای پرنده‌ها، جریان باد، صدای خوردن توپ تنیس به راکت. به همه آرامشی که هست تو هوا! نامه مهرانگیز کار در مورد سالگرد خودکشی شوهرش از ذهنم رد می‌شه. یادم میاد دیروز که با مامانم صحبت می‌کردم بهم گفت دیگه کلا زدی تو خط ادبیات دیگه؟ گفتم دوست دارم کتاب فروشی بزنم. گفت آره بزن، منم میام تو کتابفروشی ت کار می‌کنم! بعدش کلی در مورد کتاب‌های جدیدی که خریده بود حرف زدیم! هفته پیش بهش گفته بودم ما داریم گتسبی بزرگ رو شروع می کنیم به خوندن. دیشب گفت راستی گتسبی رو شروع کردم. گفت کلا ترجیح می‌دم بیشتر کتاب بخونم. آزارشون از آدم ها کمتره.
به بی‌صدایی‌ای که تو هوا بود گوش دادم. فکر کردم همه‌ی همه‌ی آدم‌ها حق دارن که آرامش داشته باشند.

هیچ نظری موجود نیست: