پارسال بهار بود که آن پیش آمد هولناک رخ داد. میدانی در این موسم همه جانوران مست میشوند و به تک و دو میافتتند، مثل این است که باد بهاری یک شور دیوانگی در همه جنبندگان میدمد. نازی ما هم برای اولین بار شور عشق به کلهاش زد و بهلرزهای که همه تن اون را به تکان میانداخت، نالههای غمانگیز میکشید. گربههای نر نالههایش را شنیدند و از اطراف او را استقبال کردند. پس از جنگها و کشمکشها نازی یکی از آنها را که از همه پرزورتر و صدایش رساتر بود به همسری خودش انتخاب کرد. در عشقورزی جانوران بوی مخصوص آنها خیلی اهمیت دارد. برای همین است که گربههای لوس خانگی و پاکیزه در نزد مادهی خودشان جلوهای ندارند. برعکس گربههای روی تیغه دیوارها، گربههای دزد لاغر ولگرد و گرسنه که پوست آنها بوی اصلی نژادشان را میدهد طرف توجه ماده خودشان هستند. روزها و به خصوص تمام شب نازی و جفتش عشق خودشان را به آواز بلند میخواندند. تن نرم و نازک نازی کش و واکش میآمد، درصورتیکه تن دیگری مانند کمان خمیده میشد و نالههای شادی میکردند. تا سفیده صبح اینکار مداومت داشت. آنوقت نازی با موهای ژولیده، خسته و کوفته اما خوشبخت وارد اطاق میشد.
شبها از دست عشقبازی نازی خوابم نمیبرد، آخرش از جا در رفتم، یک روز جلو همین پنجره کار میکردم. عاشق و معشوق را دیدم که در باغچه میخرامیدند. من با همین ششلول که دیدی، در سه قدمی نشان رفتم، ششلول خالی شد و گلوله به جفت نازی گرفت. گویا کمرش شکست، یک جست بلند برداشت و بدون اینکه صدا بدهد یا ناله بکشد از دالان گریخت و جلو چینه دیوار باغ افتاد و مرد.
تمام خط سیر او چکههای خون چکیده بود، نازی مدتی دنبال او گشت تا رد پایش را پیدا کرد، خونش را بویید و راست سر کشته او رفت. دو شب و دو روز پای مرده او کشیک داد. گاهی با دستش او را لمس میکرد، مثل اینکه به او میگفت "بیدار شو، اول بهار است. چرا هنگام عشقبازی خوابیدی، چرا تکان نمیخوری؟ پاشو، پاشو!" چون نازی مردن سرش نمیشد و نمیدانست عاشقش مردهاست.
فردای آن روز نازی با نعش جفتش گم شد. هر جا را گشتیم، از هر کس سراغ او را گرفتیم بیهوده بود. آیا نازی از من قهر کرد، آیا مرد، آیا پی عشقبازی خودش رفت، پس مرده آن دیگری چه شد؟
سه قطره خون – صادق هدایت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر