۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

اینجوریاس!


امروز از کلاس زبان که برگشتم، درو که وا کردم دیدم دو تا چایی رو میزه... پشت بندشم مامان سرشو از روزنامه ای که می خوند بلند کرد و گفت چایی می خوری برات بریزم؟!
.
* بعد هی شاکی شو چرا بهشت زیر پای مادراس! حالا اصلا اون نه ماه حاملگی و عوض کردن پوشک و بیداری های نصفه شب هیچی اگه تونستی چار تا چایی بریزی دور هم بخوریم، یه بندی تبصره ای چیزی اضافه می کنیم واسه شما! :)

۳ نظر:

میلاد گفت...

این که چیزی نیست مامان من اون روز داشت اس ام اس هامو چک میکرد

narciss گفت...

اما به نظرم که بهشت ارزششو نداشت بخاطرش خودشونو به فاک بدن...

توضیح:‌اونجا که بود گاهی حتی نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره وقتی از پشت مانیتور منو میدید؛ حالا اینجاس و مدام میگه دلم واسه پسرم تنگ شده...

leilak گفت...

اون که آره!
.
این جوری ن دیگه!
نمی دونم. اون نه ماه چی کار می کنه که این جوری می شن که این همه دلشون پیشه بچه ایه که آخرشم دنبال زندگی خودشه! :|