۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

چه تمنای محال، خنده ام می گیرد...


دامن قهوه ای پشمی خریدم واسه خودم از جمعه بازار... کاش میومدی برنامه ای می ذاشتی... می پوشیدمش با بوت... با پلیور قهوه ای م. بعد راه می رفتیم... کفشم تق تق صدا می کرد.. همین جور راه می رفتیم و حرف می زدیم... غر می زدم .. از جرز دیوار هم ایراد می گرفتم و غر می زدم... بعد اما غرهام که تموم می شد آروم می شدم و تازه شروع می کردم به بالا پایین پریدن... دارم زر می زنم.. تو که اون شب هم به من نگفتی لباسم قشنگه... تو که اون روز گوشواره های جدیدمو هم حتی ندیدی... الان هم اگه بریم بیرون هم من دامن پشمی مو نمی پوشم!
.
اگه الان که زمستونه، من هوس کانورس قرررمز کرده باشم خیلی مسخره ست؟
=)

۴ نظر:

maede گفت...

asheghe title esham

maede گفت...

asheghe title esham

آقای حواس‌پرت گفت...

maskhare nis
hanif yekiaz doostam mipooshe

مرجان گفت...

نه نمیفهمه.می دونی چی می فهمه؟این که وقتی کنارش می شینی تو صورتت زل بزنه و بگه:سیبیلات دراومده هه هه...
:(