۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه


".. اما مسیح ِ من،
وقتی تاجِ خار بر سرت زدند
تازه اولِ بهاره..."

شعری که شاعرِ عاشق پیشه برای مسیح/ علی/ نژاد گفت و آخرش هم با دوستِ مسیح روی هم ریخت و زنش و پسر چند ساله اش را تنها گذاشت... ها؟ تلخ شده ام خب! چشمِ دیدنِ خوبی هایم کور شده. گیریم که تو بنشینی روبروی من و از شعله ی سرکش بگویی!
.
خواستم بگویم شعر را از کتاب "تاج ِ خار" برداشته ام و اینکه الان دیگر اجازه چاپ ندارد. بروید بگردید ببینید کسی اگر دارد ازش بگیرید! مال ِ من دست امین-پسرخاله ام! می باشد!

۳ نظر:

narciss گفت...

خیلی حس بدیه... اونقدر بدبین میشی که وقتی عاشقانه ترین واژه های دنیا رو میشنوی، فرق نمیکنه از دهن کی در بیاد، فقط دلت میخواد از ته دل قهقهه بزنی و سرتو تکون بدی از پوچی واژه ها و احساسها. و این پوچی نفوذ میکنه به نگاهت به همه ی اطرافت، آدمها، روابط و واقعیتها...

leilak گفت...

و من الان چقدر این جوری ام!

leilak گفت...

و من الان چقدر این جوری ام!