".. اما مسیح ِ من،
وقتی تاجِ خار بر سرت زدند
تازه اولِ بهاره..."
شعری که شاعرِ عاشق پیشه برای مسیح/ علی/ نژاد گفت و آخرش هم با دوستِ مسیح روی هم ریخت و زنش و پسر چند ساله اش را تنها گذاشت... ها؟ تلخ شده ام خب! چشمِ دیدنِ خوبی هایم کور شده. گیریم که تو بنشینی روبروی من و از شعله ی سرکش بگویی!
.
خواستم بگویم شعر را از کتاب "تاج ِ خار" برداشته ام و اینکه الان دیگر اجازه چاپ ندارد. بروید بگردید ببینید کسی اگر دارد ازش بگیرید! مال ِ من دست امین-پسرخاله ام! می باشد!
۳ نظر:
خیلی حس بدیه... اونقدر بدبین میشی که وقتی عاشقانه ترین واژه های دنیا رو میشنوی، فرق نمیکنه از دهن کی در بیاد، فقط دلت میخواد از ته دل قهقهه بزنی و سرتو تکون بدی از پوچی واژه ها و احساسها. و این پوچی نفوذ میکنه به نگاهت به همه ی اطرافت، آدمها، روابط و واقعیتها...
و من الان چقدر این جوری ام!
و من الان چقدر این جوری ام!
ارسال یک نظر