۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

دلیلی مناسبی ندارم برای اینکه از سوم شخص خارج شوم*

دیروز بود نشسته بودیم داشتیم "جنگل واژگون" می خوندیم و به یه جمله که رسیدیم خندیدیم و گفتیم سالینجره دیگه! بعد هم گفتیم واسه امروز دیگه بسه بریم چایی بخوریم.
حالا کتابمون با یه نشونه تو صفحه ی بیست و پنجش منتظره که ما بریم و از ماجرای آدم هاش سر در بیاریم و سالینجر با اون سکوت مرموزش و مصاحبه های نکرده ش دیگه نیست.
.
همه ی ما یه روزی دلمون خواسته مثل هولدن بریم تو یه دشت وایسیم و بچه هایی که دارن می دون و بگیریم. دلمون خواسته مثل فرانی چِت بزنیم و خیلی شب ها که داشتیم می خوابیدیم یا همین طور که تو خیابون راه می رفتیم یاد "یک روز خوش برای موزماهی" افتادیم و از خودمون پرسیدیم چرا؟
.
فکر می کنم سالینجر یه جوری خیلی تو دل ما ها بود. دقیقا همین تو دلمون بود. انگار همین جا از توی دل ما داشت می نوشت.
.
.
* جنگل واژگون