۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

غروب جمعه ی صد منی!

صبح جمعه پا میشم. خونه کلی کثیفه. با صد را تقسیم کار می کنیم. اون جارو و تی می کشه، منم میرم سراغ یه خروار ظرف نشسته. ظرفا که تموم میشه یه چیزی واسه ناهار سر هم می کنم و میرم سراغ لباسایی که گذاشتم با دست بشورم و بعدشم حموم. ساعت سه میام بیرون. بچه ها رفتن دوچرخه سواری. موهامو خشک می کنم و خوش خوشان همین جور که با "سهیل نفیسی" می خونم "یار عزیز قامت بلندم..." حاضر میشم. میرم گل فروشی. سه تا رز سفید با حاشیه ی صورتی بر می دارم و میرم بیمارستان عیادت کاوه... به قول تو یک من میرم صد من برمی گردم....

سر راه خونه یه سری خرت و پرت و خوردنی می خرم که این چند روز باقی مونده رو از گشنگی نمیریم! می رسم خونه، لباسامو که عوض می کنم تازه یادم میاد که می خواستم برم بلیت تئاتر بخرم واسه دوشنبه! زنگ می زنم ساره که حرف بزنیم. از مزخرف بودن روزگار و این که نرگس داره میره و اینکه آدم وقتی دوست چندین سالش پا می شه میره و یهو می بینه تنها میشه دیگه نمی تونه هیچ دوستی ای رو اون طوری که باید پیش ببره. مثل زن و شوهری که بدون دعوا و طلاق یهو از هم جدا شن.. اون وقت دیگه نمی تونن هیچ رابطه ای رو شروع کنن.. هر چند که هم دیگه رو هم ندارن..از مزخرفی روزگار که واسه فرداتم نمی تونی برنامه ریزی کنی... که با یه بشکن یهو همه چی عوض میشه... یاد انتخاب رشته ی فوق میفتم و اینکه اگه بعد از انتخابات بود حتما یه جور دیگه انتخاب رشته می کردم.. صحبتم تموم میشه..به قول تو یک من میرم صد من برمی گردم...

نگین زنگ می زنه، می گه بازارچه هنرن. حوصله ندارم اما میرم پیششون. از بدی فروش بازارچه میگن و خوبی پاساژ پروانه. قرار می ذاریم هفته ی دیگه صبح زود باهاش برم جمعه بازار. فکر می کنم می چرخم قاطی خنزر پنزرا و یه چیزی واسه خودم انتخاب می کنم...

زنگ می زنی، شوخی شوخی حرفاتو می زنی و منم لابد حالم خوب نیست و جوری حرف می زنم که ناراحت می شی، آخرشم می گی جنبه ی شوخی ندارم...

میام خونه. حوصله ی مهمون بازی شبو ندارم. هر چند همین الانم ساعت دهه! شروع می کنم به شستن ظرفای ناهار! حتی حوصله ندارم یه حالی به خودم بدم و آهنگ بذارم... فکر می کنم به اینکه چقدر دلم می خواد فردا بی خیال همه چی بشم و نرم شرکت... صبح یه صبحانه ی باحال بخورم و بشینم واسه خودم کتاب بخونم و بچرخم... بدون اینکه عذاب وجدان خونه موندن بگیرم... حتی فکر می کنم حیف که شنبه ست وگرنه می شد رفت بلیت تئاتر هم خرید!

کارام که تموم میشه، حاضر می شم. نرفته کلی خسته م. ساعت 10.20 با صد را راه میفتیم بریم! داره چونه می زنه رضایت بدم شب اونجا بمونیم. می گم نه فردا باید برم شرکت. فکر می کنم چقدر از شنبه های شرکت.. روزمرگی کار کردن... از گذر زمان.. چقدر از همه ی همه شون حالم به هم می خوره...

نمی دونم به خاطر چیه دقیقا... دلتنگی مزخرف جمعه ها، صحبت تلفنی سر شب با تو، درد دل های قبلش با ساره، صورت بابای کاوه با اون حالتی که انگار می خواد بگه نه هیچی نیست و چند روز دیگه که کاوه مرخص شه همه چی قراره به وضع عادی برگرده....

می دونی از قبلش دلم واست تنگ شده بود. می خواستم زنگ بزنم گپ بزنیم. یا تو زنگ بزنی و حالمو بپرسی.. نمی خوام بگم تقصیر تو ه یا من. فقط می خوام بگم حس مزخرفیه آدم تلفنی با مادرش دعوا کنه وقتی سه روزه همو ندیدیم و تا دو روز دیگه هم قرار نیست برگردی از سفر.


هیچ نظری موجود نیست: