۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

گفتا تو بندگی کن حالا فعلا تا ببینیم چی میشه!


بعضی وقتا یه سری کارها، یه سری حرف ها دل آدمو به درد میارن... اینکه می گم به درد میارن یعنی انگار تو اون لحظه دردشو به وضوح حس می کنی! میزانسن کلیشه ایش اینه که یه حرفی رو می شنوی ایستادی یهو احساس کنی پاهات توان نداره و بشینی.. یا اگه حرف سنگین تر باشه، مات بمونی و بدون اینکه پلک بزنی به طرفت نگاه کنی و اشکات همین جوری بریزه!
بگذریم... چند ماهیه حالم به صورت بک گراند گرفته ست و به زور دارم سعی می کنم به خودم تلقین کنم موجود بسیااااار قوی ای هستم و از پس همشون برمیام... اما خب دو روزه حالم عود کرده.. امروز همین جوری نیت کردم واسه خودم فال حافظ گرفتم "گفتم غم تو دارم" اومد یعنی با دماغ! رفتم تو دیوار! یعنی از این شعر حال گیرانه تر نبود. منتهی الیه بدبختی به نفر می تونه باشه این شعر. منتهی الیه ذلیلی، مظهر بیچارگی، آویزون بودن به معشوق و محل سگ ندیدن... هیچ وقت از این شعر خوشم نمیومد... همیشه دلم می خواست یه دل سییییر واسه حافظ گریه کنم سر ِ این غزل، فکر کنم حافظ بهم گفت اخمخ! من که مردم بشین واسه خودت گریه کن =)
پ.ن. هی نگاه کردم بلکم یه بیت به عنوان مختص کلام پیدا کنم دیدم ای بابا! دست رو دلم نذار، همش شرح مصیبته!!! حتی اونجاش که میگه این غصه هم سرآید، انگار میگه زمان می گذره عادت می کنی.. نه اینکه مثلا دوران خوب می خواد بیاد و از این چیزا، خلاصه میگه منتظر هپی اندینگ و اینا نباش!!

۱ نظر:

narciss گفت...

خیلی وقت بود اینجا رو نخونده بودم، دیشب که گغتی مگه وبلاگمو نمی خونی یادم افتاد که نمی خونم!! و الان بازم از خوندنش لذت بردم :)