۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

تو اتاقم. نشستم رو تخت. تکیه دادم به دیوار. همون پوزیشن همیشگی... سرم درد می کنه و ازون سردرداست که فقط باید چراغو خاموش کنم و بخوابم. دلم می خواد یه کاری کنم. واسه این شرایط مسخره که توشیم. کاش اینجا هم یه سوپرنانی بود. کاش یکی بود می اومد این وضعیتو درست می کرد. خسته م. می خواستم امروزو بخوابم بعدِ شرکت. یه کم زودتر اومدم بیرون. دیدم حالا که زوده برم یه صفایی به این صورت آشفته بدم. رفتم آرایشگاه و مثل همیشه احساس می کنم تر زده به ابروهام. مهم نیست. چرا هست. اه ... دلم گرفته. از این که یکی با ندونم کاری هاش تر زده به زندگی هممون. از این که مامان چرا نتونست مقاومت کنه و رو حرفش وایسه. از این که این بدبخت هم داره اذیت می شه این وسط. از این که مطمئنم بزرگ که شه متوجه فرق گنده ی خودش با هم کلاسی هاش می شه. ازاینکه من و صدرا الان می تونستیم بهترین دورانمونو داشته باشیم. از اینکه واقعا من کاری نمی تونم بکنم؟ از اینکه هیج وقت دلم نمی خواست در مورد پدرم این طوری حرف بزنم اما روز به روز فاصله مون داره بیشتر می شه. من و بابایی که مهم ترین حرفامو به اون می گفتم و تنها کسی بود که می تونست منو درک کنه. از اون دورانی که دو نفری با هم سینما می رفتیم و پیاده برمی گشتیم تا در مورد فیلم صحبت کنیم از بابایی که همیشه نزدیک ترین احساس و به من داشت. حالا اما... حالا اما تا یه کلمه حرف می زنه یه چیزی تو مغزم صدا می کنه. یه چیزی منو مجبور می کنه جوابشو بدم. منو مجبور می کنه مخالفش باشم. اینکه نمی فهمم چرا تا می شینیم تو ماشین دعوامون می شه. سر یه حرف کوچیک. بعد اون می گه احترامم دست خودمه. من می گم من اصلا لال می شمو اصلا من کی باشم که حرف بزنم. نمی دونم. خسته م.

نگین زنگ زده گفته بریم کافه 78 همو ببینیم. واقعا دلم می خواد همین الان بمیرم اما تا حالا چند بار قرار گذاشته و من نرفتم... یه چیزی هم باید واسش بگیرم... یه قرص می خورم می رم...

این یادگار دوست چقدر به من آرامش می ده... نمی دونم چرا علیرضا و آرش اینو درک نمی کنن!! چطور پس نیما شکری ازین آلبوم خوشش میومد... دلم نرگس می خواد که با هم بخونیم بازآی... بازآی.... بازآی که تا به خود نیازم بینی...

رسید به همون جای همیشگی.... که مامان بگه من دارم دیوونه می شم.... که من فکر کنم من حتی در حدی نیستم که فکر کنم دارم دیوونه می شم.... و صدرایی که کنکور داره....

۲ نظر:

narciss گفت...

باز آی... باز آی... باز آی که تا به خود نیازم بینی...
بیداری شب های درازم بینی...
نی نی غلطم که خود فراق تو مرا
نی نی غلطم که خود فراق تو مرا
کی زنده رها کند که بازم بینی
کی زنده رها کند که بازم بینی

leilak گفت...

هر روز دلم در غم تو زارتر است زار تر است...از من دل بی رحم تو بیمار تر است مار تر است....بگذاشتی ام غم تو نگذاشت مرااااا....حقا که غمت، حقا که غمت از تو وفادار تر است