۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

دلم می خواد با بابک و علیرضا بریم بیرون. به یاد اون چند روزی که جزو بهترین روزای زندگی م بودند. دلم واسه اون جمع سه نفره تنگ شده. دلم می خواست همین الان زنگ می زدم به بابک و بهش می گفتم. می گفتم که leilak دلش می خواد بریم بیرون. که واسه بار نمی دونم چندم خاطره هامونو مرور کنیم و اون وسط بابک و علیرضا منو دست بندازنو کلی بخندیم. می دونم زنگ نمی زنم. چون بابک سرش شلوغه. چون اون دفعه که زنگ زدم گفت کار دارم خودم زنگ می زنم و زنگ نزد. چون دفعه ی قبلشم همین طور و قبل ترش. می دونم ناراحت نشدم. اصلا من نمی دونم چرا از دست بابک و علیرضا ناراحت نمی شم. نه ناراحت نشدم اما زنگم نمی زنم. نمی دونم چرا. من واقعا دلم می خواد سه نفری بریم بیرون. فقط ما سه تا.

هیچ نظری موجود نیست: