۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

My special day!

می دونی چقدر سخته هر روز با صدای داد و بیداد و دعوا از خواب بیدار شی؟ چقدر سخته هی خودتو به نشنیدن بزنی چون می دونی اگه پاتو بیرون از اتاق بذاری قاطی دعوا می شی؟ هر روز.هر روز. دقیقا هر روز که سپهر می خواد بره مدرسه. داشتم فکر می کردم که یکی از دلایل اپلای من این بود که دیگه نمی تونستم این وضعو تحمل کنم. مگه آدم چقدر می تونه از خونه فرار کنه. چقدر هی بیرون باشی و به محض اینکه پاتو می ذاری تو خونه دقیقا همون جهنمی باشه که بوده و تو هی باید وانمود کنی هنوز داری لذت می بری تا بار دیگه ای اضافه نشه به اون همه بار که دیگه شونه های مامان تحملشو نداره.

می دونی چقدر سخته وقتی می بینی این و اون و همه و فلان و ... تو خونه می گن و می خندن و زندگی شون اون طوریه که تو دوس داری اما تو حتی حسودی هم نمی کنی به زندگی شون چون هیچ وقت نمی تونی خودتو خانوادتو حتی تو اون شرایط تصور کنی.

دلم می خواد برم. فقط برم. فرار کنم. هر روز صبح با صدای داد و فریاد و حتی بعضی روزا گریه بیدار می شم و به خودم می گم یه روز کوفتی دیگه. میام بیرون خونه و به همه ی دوستام یه لبخند کشداااار تحویل می دم که همه فکر کنن ها ها لیلای شنگول بی غم. که حتی بابا هم بهم بگه تو از همه ی ما خوش تری. نمی دونم شاید باشم. اما خسته شدم از اینکه هر روز، هر روز، هر روز.....

هیچ نظری موجود نیست: