۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

یکی از همین شب ها ....

بابا: اگه می فهمیدین فقط دو ماه وقت واسه زندگی دارین چی کار می کردین؟

لیلا: من می رفتم مسافرت.

صدرا: من دو ماه از صبح تا شب می رم فوتبال.

مامان: تو چی کار می کنی؟

بابا: من فقط می نویسم. فقط.

.

.

مامان چی؟ می دونی می ترسم ازش اینو بپرسم. از جوابی که شاید بده. از نگاهی که شاید منو بکنه، بدون هیچ جوابی....

تکمله: رفتی مرا به خاک سپردی و آمدی؟ تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر.

۳ نظر:

Unknown گفت...

چه قدر دوست داشتم خوندن وبلاگتو لیلا تو تمام خط هاش بودی...انگار که جلوم نشسته باشی و برام حرف بزنی و مثل همیشه بی غل
و غش و رها...
تلفنی که، امروزتو برام تعریف کردی...می دونی که جه قدر دوست داشتم مفید تر واقع می شدم،...سخت نگیر...حرص نخور...در حالی که برای تک تکشون بهت حق می دم لیلا

من معنی یه روز سگی رو می فهمم...

leilak گفت...

cheghadr comnteto doos dashtam sareh....

narciss گفت...

ساره گفت تو وبلاگ 360 ات می نویسی. بیا اینجا بنویس منم بخونم دیگه
... :D قول میدم که نظر بدم
;)