۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

:)

چند روز است می‌خواهم همه اتاقم را کارتن بزنم بیندازم دور. از این همه جزئیات و خاطره عصبی شده‌ام! بعد خب می‌خواهم شروع کنم دلم نگاه می‌کند به خاطره‌ها و دلش می‌گیرد! به خودم می‌گویم کتاب‌های قدیمی را بدهم کتابخانه! لباس‌هایی که نمی‌پوشم را بدهم بیرون. دفترهای قدیمی را بگذارم زیر تخت! که اینقدر چشمم هی به شلوغی‌های ریز ریز نیوفتد!

امروز صبح الف را دیدم. گفت از دور که دیدم نشناختمت. صورتت معلوم نبود، یک سری لباس رنگی دیدم، گفتم این لیلاست! خوشحال شدم خب! امروز خوبم! حتی اگر صورتم پشمالو باشد و کارهای عقب‌مانده‌م زیاد!

هیچ نظری موجود نیست: