۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

.

بعضی وقت‌ها فکر می‎کنم همه چیز را ول کنم، همین‌جا یک کار خیلی معمولی خیلی بی‌ربط به مهندسی!! پیدا کنم. مانتوی رنگی بپوشم، گوشواره‌های عجیب بزارم و بروم سر کار، خیلی معمولی از سر کار برگردم، ولو شوم و کتاب بخوانم. در خانه‌م هیچ ظرف اضافه‌ای نداشته باشم. یک سری بشقاب و ماگ رنگی‌رنگی -هر مدلی که دوست دارم- داشته باشم و هر روز هی چای بخورم و کتاب بخوانم. آدم‌ها را نگاه کنم و داستانشان را بنویسم!

گاهی وقت‌ها استرس می‌گیرم. اگر آن رشته‌ای که می‌خواهم ادمیشن نگیرم، آن سر دنیا با این همه خرج چه‌طور سر کنم. آن وقت‌هاست که می‌ترسم. می‌ترسم از اینکه هیچ چیزی نشوم در زندگی‌م.

هیچ نظری موجود نیست: