دیشب بعد از مدتها با دل راحت کتاب خواندم. یک داستان کوتاه از کارور. یکی از خوشحالیهای زندگی برای من داستان کوتاه ست! مخصوصا از نوع کارورش. این کتابهای جیبی و تجربه و چی و چی هستند و باز من کتاب نمیخوانم! واقعا چه بهانهای میتوانم داشته باشم؟!
.
*هیچ ربطی به ماجرا ندارد! بعد از داستان کوتاه کارور، این را شروع کردم. اسمش هم به طور عجیبی قشنگ است! در حدی که حسودیم میشود این عبارت مال من نباشد! بله من آدمی هستم که به بیضایی هم حسودی میکنم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر