۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

وقتی اجازه می دهی هر که دلش خواست و نخواست به تو توهین کند، وقتی هنوز هم که هنوز است حریم شخصی ات حتی برای خودت هم مفهومی ندارد، وقتی هر کسی با برچسب دلسوزی پای برهنه اش را وسط احوالات تو روانه می کند. وقتی کسی از راه می رسد و دقیقا از راه می رسد و هوارش/فریادش/کوفت و زهرمارش را بر سر تو می زند. وقتی همان زمانی که باید داد بزنی سر دیگران که هی فلانی دماغ گنده ات را از زندگی من بکش بیرون، مثل بز و صد رحمت به بز نگاهش می کنی.... همین می شود که الان فقط دلت می خواهد روی تپه ی ناکجا آبادت ایستاده باشی و هوار بزنی خفه شوییییید، خواهش می کنم.....همتان...بگذارید این گهی که می خواهم تناول کنم را با خیال راحت کوفت کنم.

۱ نظر:

narciss گفت...

تجربه نشان داده که هرگز آن تپه عزیز ناکجا آباد وصال نمی دهد.
پس به نظرم بهتر این است که که یاد بگیریم قبل از آنکه همه چیز، واقعاً همه چیز، در گلویمان و دلمان و مغزمان قلنبه شود، هر بار که جوابمان "نه" است، خیلی ساده بگوییم: نه