۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

ساز ناکوک پریشان من...

امروز خیلی پراکنده ام. خیلی .. می خواهم پراکنده حرف بزنم و به هیچ چیز فکر نکنم. بی ربط و از هم گسیخته، مثل روان ِ درهم ِ الانم.

- یه وقتایی خودم و دوس دارم. اینکه هر چی که تو دلمه رو می گم. همه ی آدما رو دوست دارم و به نظرم مهم ترین چیز (و دقیقا چیز !) تو دنیا عشق ه و محبت. اما یه وقتایی احساس می کنم این ها به حریم شخصی آدم ها و تنهایی ای که واسه هر کس خیلی مهمه تجاوز می کنه.

- چقدر آدما از دور قشنگ تر و قابل تحمل تر از نزدیک ند. چقدر نزدیکی به آدما سخته. چقدر من از دور بهترم!

- الان بیکارم. اگه کار داشتم این قدر با این جوشی که روی اعصابم در اومده ور نمی رفتم. می دونستم امروز کار خاصی ندارم. گفتم کتابم و بردارم اما خوب نمی شد هم وسیله های استخر و بردارم هم کتاب. حالا هم که استخر پیچیده و منم و حوله و مایو و پوست گردو!

- امروز می شه رفت تیاتر. می شه رفت مانیفستو دید. دلم می خواد بیای. به چند نفر دیگه هم گفتم اگه خواستم تیاتر برم خبرشون می کنم. می دونم که این کارو نمی کنم. حوصله ندارم فکر کنم و به این زنگ بزنم و به اون. که این گوشی و برنداره و اون بگه من 5 نفرم و این وقتی زنگ بزنه که دیگه دیر شده و من دلم بسوزه که چرا دیر زنگ زده و بری تو صف و بلیت نرسه و اسکل شی بیای خونه و مامان با یه لحن رو روانی بگه بیکارتر از تو نبود بره بلیت بگیره و تو یاد سفر یه روزه ی مامان به مشهد بیفتی اونم فقط به خاطر یه امضا واسه دانشنامه ی خواهرشو هیچی نگی چون حوصله نداری و کلا هم که تو خونتون باترفلای افکت مث بنز داره اتفاق می افته و رسما اگه به یکی بگی صدای تی وی رو کم کن یا چمی دونم شلوار پاته، قدتم بلنده، یه لیوان آب واسه من بیار، دیگه اصلا معلوم نیست دعوا بشه یا نشه و خلاصه عواقبش با خودته بنابراین تصمیم می گیری لال شی.

- از ضعیف بودن خودم حالم به هم می خوره. از اینکه یه نفر این قدر راحت می تونه حالمو تو قوطی کنه. از اینکه اینقدر راحت دلم با یه چیز کوچولو خوش می شه و این قدر راحت با یه چیز کوچولو داغون. وسط اینکه بگم و نگم. گله کنم یا خفه خون بگیرم ، گیر کردم. نمی خوام غر بزنم، اما نمی خوام نگفتنم، تلنبار بشه. نمی خوام تا ابد یادم بمونه نگفتم که بعد عوض این نگفتن 10 بار دیگه بگم و ازون بدتر نگم اما هر کاری که می کنم این نگفتن یادم باشه.

- گاهی فکر می کنم دنا شبیه ترین آدم به منه. نزدیک ترین کس به شخصیتم. می تونم تصور کنم الان چقدر دلش تنگه.

- من اگه تو بودم... آره خیلی کارا می کردم. اما الان احساس تقصیر می کنم. من اگه تو بودم بیشتر منو تحویل می گرفتم.

- هیچ وقت از محسن چاوشی خوشم نمیومد. نه من، نه بابا، نه مامان. فقط صدرا هی گوش می داد و تو ماشین بعضا به زور و خواهش ما راضی می شدیم بذاره. تا اینکه این شعر مصدق و که عاشقشم خوند. تا اینکه مامان گفت با شنیدن این آهنگ یاد کلیدر می افته. تا اینکه منی هم که کلیدر و نخونده بودم با شنیدن این آهنگ یادش می افتادم. تا اینکه حتی بابا این دفعه گفت صدای محسن چاوشی قشنگه!

گاه می اندیشم خبر مرگ ِ مرا با تو چه کس می گوید، آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی، روی خندان ِ تو را کاشکی می دیدم.

شانه بالا زدنت را بی قید و تکان دادن سر و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد...

چه کسی باور کرد جنگل جان مرا، آتش ِ عشق ِ تو خاکستر کرد

می توانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را می بخشی

و الان دوست دارم ادامه اش را زمزمه کنم که : آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی. راستی شعر مرا می خوانی؟ کاشکی شعر مرا می خواندی....

و دقیقا همین کاشکی شعر مرا می خواندی.

- دلم می خواد راه برم و آهنگ گوش کنم....چرا mp3player مو گم کردم. دلم واسه جوراب صورتی ش! تنگ شده.

- فیلم بروس آلمایتی کلا قرار نیست حرف خاصی را بزند . اما یک قسمتش جیم کری، جنیفر آنیستون را برای شام دعوت می کند، آن هم به یک رستوران باکلاس و آره و اینا.. خلاصه جنیفر به یقین می رسد که این دوست پسر قدیمی اش که حالا مدتی ست دارد در کارش ترقی می کند قرار است از او خواستگاری کند! بعدش هم که در آن شرایط رومانتیک جیم کری می گوید که ترفیع گرفته..آی حالی از این جنیفر آنیستون گرفته می شود. خلاصه اش اینکه من هیچ وقت از این سورپرایزهای الکی خوشم نیومده... حدس بزن چند خریدم و ازین حرف ها.. همیشه هم در جواب دادن به این ها گند زدم تا حدی که الان رسما یه چیزی می گم طرف حال کنه! اما این بلای آخری که در زمینه ی سورپرایز سرم آمد در حدی بود که هر وقت یادش می افتم می میرم از خنده (به حماقت خودم البته!) یه چیزی تو مایه های چی فک می کردیم و چی شد.

- امروز سر ناهار به این نتیجه رسیدم که دلم قدم زدن می خواد (فک کن! به نتیجه رسیدم!!) در نتیجه امروز بعد از شرکت می خوام واسه خودم پاشم برم این ور اون ور! هفته ی پیش پنجشنبه که تو مایه های داغون بودم همین جوری که داشتم از گاندی می اومدم پایین و فکر می کردم که رسیدم خونه امان ندم به خودم و فقط کتاب بخونم تا نفهمم زمان چه جوری داره می گذره... یه جایی کنار پیاده رو دیدم که پله داره و می خوره به یه زمین خالی که توش دارن ساختمون سازی می کنند و اسکلت فلزی زدن خلاصه و ازین حرفا! اون طرفشم خیابون ولی عصر بود (که هر وقتی از روز به هر جاش نگاه کنی یه جور قشنگه). ساعتم حول و حوش پنج و آفتاب بی جون و خلاصه نشستم واسه خودم رو پله و شعر خوندم... کوچه .. علی کوچیکه... شعر خوندم و نرگس بو کردم و... کلا هم فقط دو نفر از اون جا رد شدن که وای چقدم مهمه که فکر کردن من یه آدم شکست خورده ی بدبختم که نشستم رو پله های یه خرابه دارم عر می زنم! خلاصه که شیدا شدیم رفت! حالا امروزم که استخرمون رفت تو قوطی و منم به دلایلی دل و دماغ ندارم یه حال استمراری به خودمون بدیم!

- آناهیتا یه حرفی می زد می گفت هر کاری که واسه یه نفر می کنی باهاس به صورت هدیه باشه نه توقع... کاری ندارم خودش چقدر به این حرف عمل می کرد، اما به نظرم حرف خوبیه... هر چند نمی دونم اصلا می شه بهش عمل کرد یا نه... اینکه خودم نمی تونم عمل کنم که درش شکی نیست! اما خیلی بهش فک می کنم، خیلی به خودم یادآوری می کنم... یه بارم این شعر و رو دیوار اتاقم نوشتم که کفر است در طریقت ما کینه داشتن . آیین ماست سینه چون آیینه داشتن که بعدش دیدم زکی! عمرا من این جوری باشم! این شد که زیرش نوشتم من که این جوری نیستم اِنی وِی!

- جالبه، جالبه که تو یه اتفاق، تو یه حادثه، به جای اینکه به خودت نگاه کنی و ببینی آیا مشکلی داشتی یا نه، نه واسه اینکه جبران مافات کنی، فقط واسه خاطر خودت که بعدا تکرارش نکنی، به زمین و زمان فحش بدی و همه کس و همه چی (یعنی دقیقا همه چی!!) رو مقصر بدونی... خودتو راحت و مبرا نکن....

- جالبه ها.. هر چی پست می کنم چند روز بعدش میاد صفحه اول بلاگ. هیجان داره کلی.... حسش رد شده و خودمم می شم تو مایه های ناظر خارجی موقع خوندنش!

- فکر می کردم دارم بزرگ می شم، واقعا فکر می کردم دارم بزرگ می شم... فکر می کردم این شخصیت کودکی که در من وجود داره یه کم فقط یه کم داره به سمت ِ بالغ شدن می ره. اما الان می بینم نه! هنوز خیلی مونده...هی با خودم کلنجار می رم، واسه حال خودم نسخه می پیجم اما هی می بینم بازم همون لیلای نق نقو ام... یه بار یه چیزی نوشته بودم درباره ی خود ایده آلم با خود واقعیم.. باید پیداش کنم.. اما این جاشو دوس دارم... من فرشته ی تو نیستم. من هیچ فرشته ای نیستم. هیچ فرشته ای دهانش موقع خواب باز نیست، هیچ فرشته ای کفش هایش همیشه خاکی نیست.... و الان باز دارم احساسش می کنم. الان که دارم دماغم را بالا می کشم. الان که لب هایم خشک شده. الان که مقنعه ام حالم را به هم می زند. الان که دلم نمی خواهد اینجا باشم اما آنجا را هم نمی خواهم. الام که بیکارم... الان که دارم چاق می شوم. الان که دلم شلوار خانه ی خوشگل و گشاد می خواهد....

- معده ام دوباره بازی اش را شروع کرده. همه چی اذیتم می کند. حالم از غذا به هم می خوره... تمام دستگاه گوارشی ام می سوزه... هه! دیگه بهم اثبات شده مشکلم فقط و فقط عصبی ه. و چقدر این روزها عصبی ام. مثل احمق ها خودمو گول می زنم که یه کم حالم بهتر شه.... بسه دیگه... دوس دارم یه کم بیشتر به خودم اهمیت بدم. به خودم و فقط خودم. چرا من همش همه ی برنامه هامو جاست فور دیگران کنسل می کنم؟؟!!...

- چقدر بده قبل از اینکه خودت کسی رو بشناسی تحت تاثیر نظر دیگران قرار بگیری. یعنی حتی اگه نخوای نظر دیگران روت تاثیر بذاره ناخودآگاه تا اون شخص و می بینی یاد حرف های دیگران می افتی... در مورد یه نفر به شدت این احساس رو دارم. حالا هی فک می کنم اگه من تحت تاثیر اظهار نظر دیگران قرار نمی گرفتم شاید الان خیلی تصویر بهتر ی از اون آدم تو ذهنم بود. نمی دونم... خوب کلا خیلی با اون آدم مراوده ای نداشتم که حالا الان بخوام بزنم تو سرم اما خوب دوس داشتم خودم به این نتیجه برسم که این آدم واسه دوستی خوبه یا نه... کلا از هشدار دادن درباره ی آدما بدم میاد اینکه طرف عین بچه کوچولوها ببینی و شعورشو هیچ فرض کنی و بگی هی فلانی مراقب این باش... چرا من الان دارم اینا رو می گم.

- خیلی وقته که سنتور نزدم. تنها چیزی که دلمو به آدمیتم خوش می کرد. تنها چیزی که وقتی غصه داشتم می تونست آرومم کنه و حالا احساس می کنم مغزم خالی تر از همیشه است... و خنده دارتر اینکه نمی خواهم تصمیم بگیرم که سازم را کوک کنم.

هیچ نظری موجود نیست: