۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

من این روزها

- خواستم بگویم عزت نفس همیشه خوب بوده و من نمی دانم چرا این یک فقره را هیچ وقت درست و حسابی نداشته ام.

- کتاب شعری هست که خیلی دوستش دارم. مچاله کنار خاطره و واقعا هر بار که می خوانمش مچاله می شوم روی تختم و دلم می خواهد لای چین و چروک لحافم محو شوم. جمله ای دارد که می گوید قلب کم طاقت من هروله می رود. بارها شده احساس کنم این قلب کم طاقتی که علیرضا عامری می گوید، همینی ست که در سینه ی من می تپد. الان هم یکی از آن وقت هایی ست که آرام ندارم و این کم طاقت در سینه ام آرام نمی گیرد لامصب و ... دلش می خواهد از دهانم بیرون بیاید و حرف بزند. بگوید که چقدر هوای کوی او را دارد. من اما تلاش مذبوحانه ای می کنم تا دستم را محکم تر روی دهانم و دلم بگذارم. من اما این بار اما مقاومت می خواهم بکنم.

- این روزها که دارند می آیند و می روند و من نمی فهمم که اصلا چگونه می آیند و می روند که سایه ای هم حتی از خودشان به جا نمی گذارند را دوست دارم یک جورایی.... اینکه سرم آن قدر گرم زندگی است که آخر هفته به خودم (و گاها دیگران) می گویم این زمان لعنتی بد کوفتی ست.... جالبی اش این است هر کاری بکنی و هر چقدر هم بدوی احساس می کنی عقبی. این آدمیزاد موجود عجیبی است لاکردار...

- شب ها را دوست دارم. چند وقتی است راحت می خوابم. چند وقتی است که دوباره خواب شبم برایم عزیز و محترم شده. شب ها به خودم احترام می گذارم و با بلوز و شلواری که این روزها خیلی دوستشان دارم می خوابم. خواب هایم کم شده اند و همان هایی هم که مانده اند آزاری نمی رسانند.

- دلم داستان کوتاه می خواهد. همین روزهاست که در راه خانه سری به ثالث یا چشمه بزنم و خودم را میهمان لحظه های ناب کتاب خوانی زیر نور کم جان چراغ مطالعه کنم. با پاهای شسته شده که جوراب های پرزدار سرخابی پوشیده اند، با همان بلوز و شلوار محبوب... (این قسمت زندگی را دوست دارم)

- پنج شنبه ها و شنبه ها که سر کار نمی روم عالمی دارد. دفترچه ام را بر می دارم و می روم خیابان. به چیزهایی که یک هفته است یادداشت کرده ام که بخرم نگاه می کنم. یک سری شان را می خرم یک سری دیگر هم حوصله ام نمی آید. دقیقا همین! حوصله ام نمی آید، می گویم ولش کن یک حرفی زده ام حالا. اصلا من احتیاجی به این ندارم! بماند که بعد از اینکه چند هفته ی متوالی پشت گوشش انداختم به این نتیجه می رسم که لابد لازم داشته ام دیگر!

- همه ی این حرف ها را زدم که گفته باشم دارم از این روزها لذت می برم. از تک تک لحظه هایی که می آیند. کارهای نکرده تا دلم و دلت بخواهد دارم، سرم شلوغ است و خلوت. وقت هایی کودکم، وقت هایی بزرگ.... وقت هایی شوق یادگیری دارم. وقت هایی حس فراغت .... خلاصه که ولوله ای ست این روزهای من.

۴ نظر:

narciss گفت...

چقدر خوب که اینقدر با خودت دوستی این روزها.
و گاهی من فکر می کنم زندگی هیچ چیز نیست جز اینکه با خودم دوست باشم. انگار هیچ لحظه ای زندگی نکرده ام مگر آنکه در آن لحظه، چه غمگین بوده ام یا شاد، چه هیجان زده یا آرام، با خودم دوست بوده ام.
و این نوشته ی تو بوی زندگی کردن می داد
:)

Unknown گفت...

تو زندگیم وقتایی سرمو خیلی شلوغ کردم که یا حالم خیلی خوب بوده یا خیلی بد...و در هر دو صورت بهم کمک کرده این وضعیت...از این نظر که اگه پر انرژی بودم این طوری با هزار تا کار و کلاس و خلاصه مشغولیت انرژی ارو به کار می گرفتم اگه هم که خوب نبودم این جور ی حدااقل چند ساعتی از روزمو اجازه نمیدادم مشکلات مخ وروحمو بجون

در هر صورت مفیده!


خوشحالم که خوشحالی می کنی

ناشناس گفت...

yeki ghashangie manzararo mibine yeki kasifie panjare. in toii ke entekhab mikony chi bebini. omidvaram hamishe ghashang bebini hata az poshte ye panjareye kasif.

leilak گفت...

it depends on "panjere" and "manzare"....!!!