۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

تجاوز می کنند به من هر روز آدمک های این شهر خاکستری

1- خاله ام تنها که شد، برنامه ی زندگی اش عوض شد، کارش را ول کرد و بیشتر به خودش رسید و ... کم کم هم بار و بنه را جمع کرد و آمد تهران... خواهرها هم از آن جایی که باید هوای هم را داشته باشند و از طرفی هم در زندگی خودشان کم غصه داشتند و لازم بود حتما غصه ی خواهر دست و پا چلفتی شان را که عقل معاش نداشت را بخورند! شروع کردند به نصیحت که در آن شهر دراندشت ِ بی درو پیکر کار پیدا نمی کنی و همین پس اندازی که داری و هم به باد فنا می دی و پاشو بیا وَرِ دلِ خودمون و بالا سرِ بچه هاتو و ازین حرف ها ... خاله ی ما هم پایش را در یک کفش کرد که اینجا کوچک است و دوبار از یک مسیر نمی توانی رد شوی و خلاصه اینکه می خواهم بروم تهران، بروم تئاتر ببینم و دهنتان را ببندید و خلاصه همینی هست که هست... پاشد آمد تهران و از هر مسیری پنج شش بار رد شد و هی تئاتر رفت و مثنوی خواند و پس اندازش را خرج کرد و باز هم مثنوی خواند.

2- چند کار هستند که اعصابم را آرام می کنند، مثلا خرید جوراب و لوازم تحریر. گل خریدن هم یکی از آن هاست. به من احساس امنیت و رضایت از روزم را می دهد.... سر همین است که مشتری پر و پا قرص ِ گل فروشی محلمان هستم که به نظرم کارش هم خیلی خوب است. نمی دانم از کی بود که احساس کردم مردک ِ گل فروش موقع گل پیچیدن/ درست کردن/ تزئین کردن زیادی سوال می کند. گل را برای که می خواهی و اوووو به دوستانِ دبیرستانت هم سر می زنی و برای مادرت می بری و بَه چه دختر خوبی و ماشالاه! شما خودت خوش تیپی و سلیقه ت توپه و ... این شد که کم کم ایشان یورتمه رفتند روی اعصاب خش افتاده ی ما! یعنی عذابی شده بود گل خریدن! فقط هم این نبود، این گل فروشی کذایی سر راه ما بود و خلاصه صبح ها که می خواستیم به گورستان مربوطه عزیمت کنیم بعضا آقای گل فروش را با لبخند پت و پهنش دم ِ درِ مغازه مشاهده می کردیم و ما هم که مبادی ِآداب و خلاصه رسم همسایگی و فکر ِ اینکه فردا قرار است چشم در چشم این آدم شویم و همه ی اینها دهانمان را به سلام باز می کرد... چند وقتی ست احساس می کنم رفتار دوستِ گل فروشمان تعدیل شده. حالا نمی دانم بی خیال ِما شده یا من دیگر بی حس شده ام بس که به احوالاتمان تجاوز نموده است... خلاصه اینکه صبح ها سر ِراهِ شرکت معمولا می بینمش و سلامی هم می کنیم و او هم جوابی می دهد و همین ها.. چند روز پیش از روبرو دیدم با جارو کنار ِ پیاده رو ایستاده و خودم را آماده ی سلام کردم که جوانکِ دیلاق ِ نمی دانم چند ساله ای که داشت از روبرو می آمد تنه ای به من زد که معلوم بود از عمد بوده و من از راهم منحرف شدم و بی اختیار برگشتم نگاهش کردم و همین که سرم را برگرداندم چشم در چشم آقای گل فروش شدم... او هم به هر حال بچه محل بود و معلوم بود از اینکه سرِ صبحی این بچه ی بی تربیت! به ضعیفه ی همسایه بی احترامی کرده عصبانی بود.. حس و حال ِ او اصلا مهم نیست...مهم حال مزخرفی بود که من در آن لحظه و دقیقا هر لحظه ای که یادش می افتم داشتم و دارم.... احساسی بین عصبانیت و تحقیر و تعجب! تعجب از اینکه چرا این آدم باید صرف داشتن آن کروموزوم ایگرگ که به او قد بلندتر و صدای کلفت تر می دهد به خودش اجازه دهد دست در جیب و با آرامش به من تنه بزند و برود و به همین راحتی اعصاب ِ یک روز من را به هم بریزد. (گفتم یک روز؟ هِه! این ماجرا شاید دو هفته پیش اتفاق افتاد!)

3- دیشب بود یا پریشب یا اصلا یک شبی همین حوالی، حول و حوش ساعت 8 شب در همین شهر دراندشت ِ بی درو پیکر.... به سمت مقصدم می رفتم و گل نرگس خریده بودم و سرخوش از روزم و سرمست از بوی نرگس و همه ی اینها ... که دو پسر هم سن و سال خودم که به لطف همان کروموزوم لعنتی به خودشان اجازه ی ولگردی و متلک پرانی می دادند جلوی من راه افتادند و از شال و کلاه من گرفته تا کیف و دسته گل توی دستم را مورد عنایت قرار دادند. حرف هایشان به هیچ وجه بی ادبانه نبود. من اما لِه شدم و فقط و فقط دست گل لاغر ِ نرگس را در دستم فشار دادم... اذیتم می کرد این که اینها دارند حرف می زنند و من دلم می خواهد سرشان هوار بزنم که خفه شوید و همان جا هم می دانستم دهن به دهن گذاشتن با این جماعت همان و بدتر شدن ماجرا همان و اعصاب خوردی بیشتر و... اینکه هر کسی رد می شود در دلش می گوید نوچ نوچ ببین چه طور دختر بی نوا را مسخره می کنند و چند وقت دیگر هم اگر در مجلسی نشستند این را تعریف کنند و پدران ِ دلسوز سری به نشانه ی تاسف تکان بدهند و مادران نگران لبی بگزند و پچ پچ کنند که عجب زمانه ای شده و دست ِ آخر هم تنها نتیجه ی عملی در ذهنشان این باشد که دخترانشان باید زود به خانه بیایند و به درک که دلشان می خواهد پیاده راه بروند و قدم بزنند و نرگس بو کنند.

4- چند سال پیش با یکی از دوستان و مادرش و فلان و فلان در خیابان بودیم ... مردی با تغیر و به کمک کروموزوم دوست داشتنی ایگرگ سر مرد دیگری داد می زد.. دعوا سر ِ این بود که مردک متلکی به خانم همراه آقای شاکی انداخته بود و خلاصه خانم محترم شانس آورده بوده که "آقاشون" همراهش بوده و از شرف لگدمال شده اش دفاع کرده و بماند که تا چند روز اعصاب هر دویشان از این دعوای خیابانی کج و کوله خواهد بود و آقای شوهر هم در خفایای خاطرش فکر می کند اگر زنش پوشش ِ اجباری اش را هنوز و هنوز پوشیده تر کند این آزارها کمتر خواهد شد و بعید است تا چند روز دیگر دوام بیاورد و در بجثی این کنایه را به همسرش نیاندازد و خاطر او را پریشان نکند.

5- هر از پنج گاهی مادرم با لحن عصبانی از رانندگانی که حساب سن و سال و حلقه ی دستش را نمی کنند و برایش ترمز می کنند و متلک می پرانند، می گوید و پدرم خاموش می شود و در لاکی می رود که برایمان آشنای قدیمی ست و وسط این اعصاب خوردی ها مادرم یادش نمی رود نتیجه بگیرد که وقتی برای من ِ 50 ساله این اتفاق ها می افتد توی 22 ساله که جای خود داری و همین است که من این قدر نگرانم و جمله ی مشهورِ "ما از تو مطمئنیم و نگران جامعه ایم" که دردی که درمان نمی کند هیچ، خودش دردی ست برای خودش.

6- ماجرای مردکی که با دوبار بانک رفتن و فیش پر کردن شماره ی تلفن خانه را فهمیده بود و دهن من را صاف کرد بس که زنگ زد یا ماجرای مزاحمی که چند شب است نصفه شب ها زنگ می زند از عمد که مرا از خواب بیدار کند.... دیگر حتی حوصله ی مرورشان را هم ندارم...

7- نمی دانم خاله ام الان چقدر رضایت دارد که از هر مسیر چند بار می رود و برای خودش می گردد و تئاتر می رود و .... هر از گاهی خاله ی بزرگم زنگ می زند و یک ساعتی با مادرم دردِدل می کند و از او می خواهد این خواهر ِ سربه هوایشان را که عقل ِ معاش هم ندارد را نصیحت کند و مادرم می گوید گوش نمی کند و به من چه و گوشی را که می گذارد غصه ی خواهر بزرگ را می خورد که نگران است و نگرانی خواهر کوچک که پس اندازش را به بهانه ی مثنوی خواندن و گذشتن از مسیرهای تکراری مصرف می کند و ...

پی نوشت: چقدر خسته شدم بعد از نوشتن این چند خط... مغزم انگار می خواهد از چشم هایم بیرون بریزد ... دلم می خواهد همین جا، پشت این میز بنشینم و از پنجره خیابان ِ شلوغ را نگاه کنم و نگاه کنم و نگاه کنم.

هیچ نظری موجود نیست: