۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

دوشنبه 6 آبان

دیروز بعد از شرکت به سرم زد پیاده برگردم. دقیقا نمی دونستم کجا می خوام برم، اما وسطای راه تصمیم گرفتم برم پیش آنت دنا. معمولا موقع پیاده روی آهنگ گوش می دم اما این دفعه mp3player همرام نبود. راه افتادم. حالم خوب نبود. نمی دونم چرا. می دونم چرا اما نمی خوام یادم بیاد. کلی زنگ زدم به دنا، سحر، علیرضا، محمد، ثمین..... خیلی دلم یه نفرو می خواست... اما .. بعدش یهو تصمیم گرفتم خوب باشم تصمیم گرفتم نذارم چیزی حال خوشی که ندارم و می خوام داشته باشم و خراب کنه... این دفعه جواب داد... احساس کردم خوبم. هیچ چی انگار نبود توم... راه افتادم، آواز خوندم و ... پیش آنت دنا همیشه خوش می گذره، گفتیم خندیدیم و من احساس کردم چقدر خوش بختم که هم چین دوستای خوبی دارم...

دلم تنگه. تنهام. خیلی وقتا دلم واسه خیلی چیزا تنگ می شه... دلم آناهیتا می خواد که بشینیم و حرف بزنیم، که احساس راحتی ای که خاص بودن کنار آناهیتا بودو داشته باشم. دلم نرگس می خواد که یاد بگیرم چجوری واسه خودم زندگی کنم. دلم ساره می خواد که احساس کنم دوست دارم آروم باشم و محکم. دلم آنت دنا می خواد که احساس کنم کسایی رو دارم که اون قدر پیششون راحتم که نمی شه گفت. کسایی که مثل آینه صاف ن. دلم می خواد هی به خودم یادآوری کنم من این همه دوست خوب دارم. دلم می خواد بدونی که من ادامه می دم. بدونی که من نمی تونم دیگران و دوست نداشته باشم. دیگرانی که شاید حتی به من فکر هم نکنن.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

اما .. بعدش یهو تصمیم گرفتم خوب باشم تصمیم گرفتم نذارم چیزی حال خوشی که ندارم و می خوام داشته باشم و خراب کنه... این دفعه جواب داد... احساس کردم خوبم. هیچ چی انگار نبود توم... راه افتادم، آواز خوندم و ...


خيلي خوشحالم كه تونستي اين كارو بكني.
خيلي...
موفق باشي و شاد.

leilak گفت...

ای پدر روحانی ما که در آسمانی ی ی ی