۱۳۸۷ مهر ۲۷, شنبه

خسته م. از این وضعیت. از موقعیت خودم تو این وضعیت. از اینکه هیچ کسو انگار ندارم (می بینی می گم انگار. هنوز می ترسم از اعتراف به تنهایی) از اینکه هر وقت یکی زنگ زده گفته کجایی؟ ببینیم همو. یا گفته من جلو تعاونی ام بیا چایی بخوریم، اون قدر قند تو دلم آب شده که هی و هی ازش تشکر کردم. از اینکه این قدر همش خودم به دیگران زنگ زدم که دیگه از کنه گی خودم حالم بد می شه. چقدر سخته وقتی بفهمی با تمام تلاشی که می کنی، با همه ی دست و پایی که می زنی اون قدر تنهایی که انگار تو یه جزیره داری زندگی می کنی. حداقل خوبی زندگی جزیره ای اینه که آویزون کسی نمی شی.

دلم می خواد مدل موهامو عوض کنم. دلم می خواد یه بلایی سر خودم بیارم تا از این خستگی و رکود در بیام. دلم می خواد یه چیزی عوض شه. دلم می خواد از ته دل بخندم. دلم می خواد دوستامو بغل کنم اما کسی فکر نکنه منظور بدی دارم. دلم می خواد آروم باشم، داد نزنم، با صدای بلند حرف نزنم. خاطره هامو تو دلم نگه دارم و لذت مرورشونو با کسی شریک نشم که تازه چپ چپم نگام کنه که چقدر حرف می زنی.

مهم نیست رو صحنه باشی. مهم نیست خودت هوار بزنی یا شهاب. مهم نیست وقتی وحید یا یوسف قهرمان داد می زنه "همیشه یه چیزی کمه" تو روی سن دراز کشیده باشی یا اصلا بهاره با اون صدای خوش تراشش بگه یه چیزی کمه و تو رو صندلی ت مچاله شده باشی. مهم نیست بهمن متنو نوشته باشه و شهاب این جمله رو اضافه کرده باشه یا اصلا یوسف.... مهم نیست "سگ ولگرد" باشه یا "مخالف شش گاه" مهم اینه وقتی این جمله رو می شنوی یه چیزی توی دلت، ته ِ ته ِ دلت وول می خوره و زمزمه می کنه "همیشه یه چیزی کمه".

دلم سفر می خواد. یه جایی دو از شهر. کوه، جنگل، دره...... دلم یه جایی، یه چیزی، یه کسی می خواد.

پ.ن. حتی یه ذره هم سبک نشدم.

هیچ نظری موجود نیست: