۱۳۹۳ دی ۱۷, چهارشنبه

پراکنده نوشته های بی ویرایش کسی که امشب ددلاین دارد و هرکاری می کند غیر از انجام دادن کاری که باید.

سفر رفتیم. سفر خوب بود. من یه کم چفت های مغزم رو شل کردم. هرچند وقتی برگشتم چفت ها به همون سفتی یا حتی بیشتر تلاش خودشون رو برای مبارزه با من می کنند. طوری که هر شب خواب های اجق وجق می بینم. یه شب تا صبح دیالوگ نمایشنامه خوانی ماه بعد رو یادم نمیومد و تمام شب داشتم تلاش می کردم به یاد بیارمش. نمایشنامه خوانی ای که خودش یکی از موضوعات همیشگی خواب هامه. یه بار شاید مفصل در موردش نوشتم حتی. نمی دونم منی که اینقدر مغزم فشار میاره بهم چرا اینقدر تو زندگی م دارم درجا می زنم. :) 
خلاصه اش اینکه سفر خوب بود. یک هفته ای که نبودیم آن قدر مغزم را هوا داد که وقتی دیروز توی خیابون راه می رفتم دور و برم را با هیجان نگاه می کردم. یک بار از شیشه های یک کافه سرک کشیدم تویش و گفتم ا اینجا که قبل از سفر اومده بودیم با فلانی. کاش دوباره بیاییم. بعد یک هو یک حسی سراغم آمد که انگار ایران بوده باشم و برگشته باشم. فقط نفهمیدم قوی تر شدم یا ضعیف تر. 
.
به گواه جناب گودریدز در سال میلادی ای که گذشت ۳۳ عنوان کتاب خوندم که شد ۸۹۰۰ صفحه. از اون جایی که من هنوز سال میلادی رو به رسمیت نمی شناسم، صحبت بیشتر در مورد کتاب ها رو می ذارم بعد از عید نوروز!
.
این روزا یه کم بیشتر با خودم کنار اومدم. دیگه اونقدر احساس نمی کنم تو دنیا مچلم. خاصیت کتاب هاست به نظرم آخه دیگه یه چیزی تو مغزم می خواد همه چیز رو کنسل کنه ولو شه کتاب بخونه. یه جوری که اصلا بره تو داستان کتابا و آدم های بیرون رو فراموش کنه. 
کاش من نویسنده بودم. تنبلم. توی نوشتن بیشتر از هر چیز دیگه ای!‌ چند ماهه به خودم می گم بنویس. مهم نیست چی. مهم نیست به چه دردی قراره بخوره. اما نمی نویسم. داستانی که تو اون کارگاه نوشته بودم چاپ شده توی یک مجموعه داستان اما من حتی دیگه دوست ندارم سراغش برم. حتی کتابش رو هم سفارش ندادم (تبصره:‌ من معتقدم چاپ کردن داستان فارسی در خارج از ایران اصلا کار سختی نیست و بنابراین به نظرم اتفاق مهمی نیست)
.
بین وری از ذهنم که می گه تو چه جوری می خوای درس بخونی و درس خوندن خیلی سخته و تو مطمئنا از همه عقب خواهی موند و بیا برو یه دانشگاه آسون و وری که می گه حالا این همه آدم دارن درس می خونن تو مگه با اینا چه فرقی داری گیر کردم. سعی می کنم الان بهشون فکر نکنم و بذارم به موقع اش.
.
چه جوری روزا اینقدر زود شب می شن و هفته ها این قدر زود تموم می شن؟!
.
تصمیم گرفتم یه بار هم از روی اینی که نوشتم نخونم. چرا؟ نمی دونم!

هیچ نظری موجود نیست: