۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

.

درسته كه نقش كوچيكي دارم. درسته كه احتمالا هيچ كس به جز كاوه به من توجه نخواهد كرد، درسته که کل ماجرا به خاطر نبود گوشت و پادشاهی شلغم بوده، اما بعد از مدت ها (از همون وقتي كه از ايران خارج شدم احتمالا) اين  یه كار درست حسابیه (حداقل برای من) كه دارم انجامش مي دم، و نمي تونم بگم خوشحال نيستم. 
.
و خب:
ياد گرفتم واسه هر كاري بايد first impression خوب داشت و فهميدم من اصلا در اين زمينه استعداد ندارم و انگار نمي خوام هم كه ياد بگيرم. نمي دونم واسه دلخوشي خودمه يا نه اما معتقدم اگر برگرديم به روز اول، من حتما نقش بهتري مي گيرم از این نظر که حالا دیگه همه بیشتر من رو می شناسن و چند بار حتی بهم گفتن ما نمی دونستیم تو این جوری هستی و چقدر اون اولا خشک بودی! (مگه به خشک و تریه؟) و راستش برام مهم هم نيست. واسه م مهم اينه كه ادامه دادم و سعي كردم لذت ببرم. نقشه هاي ديگه اي هم دارم و اميد هم هنوز. 
.
اين آخر هفته كه تموم شه ديگه آخر هفته هام مال خودمه. اميدوارم باز هم تمرين تياتر باشه، و باز هم تمرين كنم. هيچ چيز مثل تمرين تا نيمه شب به من انرژي نمي ده! 
.

خوشحالم كه هنوز آرزوهام رو يادم نرفته. خوشحالم هنوز پير نيستم. مهم نيست كه مي شد بهتر باشه و نيست، مهم اینه که زندگي هنوز رنگيه.
.
حق دارم وسط این همه نگرانی برای اینکه قراره چی بشه و به کجا بریم یه کم شادی کنم، نه؟

هیچ نظری موجود نیست: