۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

.

می‌گوید بیا هم را ببینیم. این‌طور نمی‌گوید البته، می‌گوید "میای ببینمت؟" یک‌جوری که انگار من باید بروم ببینمش! نه که جایی قرار بگذاریم! یک‌جوری می‌پرسد که در جوابش انگار وظیفه داشته‌باشم می‌گویم "کـِی؟" جواب می‌دهد "فردا"! می‌خواهم بنویسم فردا عروسی دعوتم. فکر می‌کنم چرا باید جزئیات را بگویم! می‌گویم "فردا کار دارم". می‌گوید "امروز؟" لجم می‌گیرد، جواب می‌دهم، "نمی‌توانم!" می‌پرسد "خب کی؟" یادم می‌آید دفعه قبل و قبل‌تر و کلا همه بارهایی که اعصاب مرا خط‌خطی کرده! می‌گویم "نمی‌دانم! وقتم در اختیار کس دیگری‌است، هر وقت او کارم نداشته باشد شاید بتوانم بیایم!" می‌گوید "ای بابا، یه دوسپسر هم نداریم پزش رو به مردم بدیم." جواب نمی‌دهم. به اندازه کافی آدم‌های دور و برم روی اعصابم می‌روند، چقدر باید بیمار روانی باشم که این همه ترافیک و شلوغی را تحمل کنم بروم کسی را ببینم که اعصابم را خردتر کند؟! نه واقعن؟ 

هیچ نظری موجود نیست: