ناراحت نشدم، اما خوشحال هم نه. یه بغضی بود/ هست تو گلوم که نمیدونم از چیه. دوست میداشتم شنبه برم تو خیابون، با آدمهایی که نمیشناسمشون... بعد یه دل سیر گریه کنم. شاید اگه میرفتم دیگه این بغض الان نبود.
۱۳۹۲ خرداد ۲۸, سهشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر