۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

مدایح بی‌صله

صبح
خسته و سنگین بیدار شدم، از دعوای شب قبل سرم درد می‌کرد. گفتم نروم سر کار اما هم امروز قرار بود یک جلسه مزخرف باشد، هم می‌ماندم خانه که چه، دوباره همان آدم‌های تکراری را می‌دیدم و مجبور می‌شدم حرف‌های تکراری بزنم؟
ظهر
خیلی وقت فکر کردن نداشته‌ام و این خوب است طبعا. هر چند سنگینی هنوز هست و هر از چند گاهی دلم می‌خواهد سرم را روی میز بگذارم و گریه کنم.
غروب
می‌خواستم جمع کنم بروم خانه! یک جورهایی ادامه سنگینی‌ام را بکشانم با خودم تا روزهای بعد، یک‌جورهایی انگار بخواهم ناراحتی‌م را ادامه بدهم. اما خب طرف زنگ زد و گفت برویم بیرون. کلا مقاومت نمی‌کنم در برابر اصرار و جزئا مقاومت نمی‌کنم در برابر حضرت دوست! رفتیم نشر ثالث را گشتیم. مداد اتود و های‌لایت خریدم و یک کافه جدید. در طبقه دوم با پنجره‌هایی که رو به خیابان مدیری* باز می‌شوند. کشک و بادمجان و کوکوسبزی خوردیم و حرف زدیم از شعری که من دوست دارم و کاری که اون داره انجام می‌ده. از کراش من بر روی دکتر شین!** و خاطره‌های مدرسه اون. و خب حالم بسی خوب شد.
شب
در اتاقم رو کلید کرده بودم. اینه که شب که بازش کردم، تختم به همان نامرتبی صبح بود و بوی اتاق همان بوی صبح. یک جورهایی خوب بود. نشستم فکر کردم وسط همه این کثافت‌ها باید ادامه داد. کافه‌ها و کتاب‌فروشی‌ها هستند هنوز. گیرم وضع مالیه خراب باشد و نشود مثل سابق راه‌به‌راه گل خرید!  
.
*اسم خیابان‌ها هنوز باید همان قبلی‌ها باشد – امضا یک آدم نوستول‌باز!
**برای "کراش" از "بر روی" استفاده می‌کنند آیا؟
.
تک‌مضراب:
این هم شعری که خواندیم...

من بامدادم سرانجام
خسته 
بی آن که جز با خويشتن به جنگ برخاسته باشم
هرچند جنگی از اين فرساينده تر نيست،
که پيش از آن که باره برانگيزی 
آگاهی 
که سايه ی عظيم کرکسی گشوده بال
بر سراسر ميدان گذشته است:
تقدير از تو گدازی خون آلوده در خاک کرده است

و تو را 
از شکست و مرگ 
گزير
نيست.

من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نسب ام با يک حلقه به آواره گان کابل می پيوندد.
نام کوچک ام عربی ست 
نام قبيله يی ام ترکی 
کنيت ام پارسی
نام قبيله يی ام شرمسار تاريخ است
و نام کوچک ام را دوست نمی دارم 
(تنها هنگامی که توام آوازمی دهی 
اين نام زيباترين کلام جهان است 
و آن صدا غمناک ترين آواز استمداد)

هیچ نظری موجود نیست: