یک بخشی از وجودم همیشه دلش میخواسته تنها زندگی کند، در یک آپارتمان قدیمی با پنجرههای چوبی حوالی میدان انقلاب. که وقتی لای پنجره را باز میکنی صدای بوق ماشینها و ترمز کشدار اتوبوس امانت را ببرد! همین بخش از وجودم دوست دارد از سپیده صبح تا بوق سگ کار کند و عصر تاریک زمستانی که برمیگردد خانه از مغازه نان فانتزی فروشی نیم کیلو کیک یزدی بخرد و به خانه سرد و تاریکش برود و از توی پلاستیک چرب و چیل، کیک یزدی در بیاورد و با چای بخورد. بعد همین بشود شامش، سرش را بگذارد بخوابد تا فردا دوباره برود سر کار!
۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر