۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

راستش را بخواهی این یکی از بهترین‌هایش بود.

بعضی چیزها نباید تکراری شوند. بعضی آدم‌ها، بعضی حس‌ها باید همیشه تازه بمانند. مثل اینکه من دلم بخواهد هنوز برایم ایمیلی بفرستی از نقاشی‌های نقاشی که دوست داری. دوست داشته باشم هنوز هم وقتی بگذاریم برای سر زدن به کتاب فروشی. نه فقط کتاب خریدن، که کتاب خواندن. راستش را بگویم من این زندگی‌ای که همه‌ش درس و دانشگاه و کار باشد را دوست ندارم. من همان جمعه‌هایی را می‌خواهم که می‌رفتیم پارک و می‌دویدیم. همان عصرهای سردی که هن‌هن کنان می‌دویدم تا برسم بهت و در همان حال چانه می‌زدم که با راه رفتن هم می‌توان کالری سوزاند! همه‌ی این عدد و رقم‌ها را بگذار کنار. من دلم شعر می‌خواهد، حتی اگر شرح حال وقتی باشد که در جاده هرازی و چشمت به دماوند افتاده و می‌خواهی حست را با من شریک شوی.

هیچ نظری موجود نیست: