توی سایت راه میروم، آفتاب به پس گردنم میخورد، توی کلاه ایمنیم لابد خیس شده، باز خوب است که کلاه روی سرم جا گرفته! موهایم را کوتاه کردهام و دیگر با کلیپس نمیبندمشان، به خاطر همین است. آقای رئیس از روی یک چوب میگذرد و روی سقف مخزن میایستد و از آن طرف میپرد روی آرماتورها، مهندس ناظر به من میگوید شما نمیروید؟ میگویم من ترس از ارتفاع دارم! خانم د را مثال میزند که هفته پیش آمده و رفته، میگویم من با این چیزها غیرتی نمیشوم، من ترس از ارتفاع دارم. پیش خودم فکر میکنم از سایت آمدن بدم نمیآید، اما کار من نیست، ماموریت من نیست، من اگر سایت هم میآیم برنامه میچینم در مسیر با دکتر نون صحبت کنم که برای فلان آدم که از کارش ناراضی ست چه کار میتوان کرد که توی لوپ مثبت نارضایتی نیوفتد. به دکتر نون و ناظر و کی و کی که هنوز روی آرماتورها هستند نگاه میکنم، فکر میکنم برای فردا چه کارهایی باید بکنم، بعد فکر میکنم که مانتویم خنک است و باد میپیچد زیرش! فکر میکنم بروم آن مانتو قرمز چهارخانه را هم بخرم! مانتوهای رنگی رنگی خوب است. برای منی که همهش بیرونم. مانتو باید طوری باشد که هم شاد باشد -نه آنقدر که هنری بشود و نشود در محیط مهندسی پوشید- هم خنک باشد، هم چفت و بست داشته باشد -که از طبقهها که بالا و پایین میروی و توی جلسه حواست به باز شدن بند و معلوم شدن زیپ شلوار و اینها نباشد!- حالا دیگر بچهها از روی آرماتورها پایین آمدهاند. پاهایم مورمور میشوند، بعد از دکتر شین که تمام میانترمها و پایانترمهایش دقیقا روی روزهای قرمز تقویمم بود باید از جمیع مدیران کارفرما و مدیرپروژه و دکتر نون و غیره! تشکر کنم که هر جوری خودم را میچرخانم باز این بازدیدها روی روزهای قرمز منند! دستشوییهای سایت جدید که دیگر همان یک سطل آشغال بیرون را هم ندارند به سلامتی! میآییم توی دفتر مینشینیم، منتظریم آن مدیرهای گنده گنده تشریفشان را بیاورند و یک توک پا پروژه را ببینند! به خاطر همین یک توک پا مجبوریم با پرواز ده و نیم یک شهر دیگر برگردیم، چرا که مدیرها حاضر نیستند با پرواز شش صبح بیایند! مدیرها میروند سایت را ببینند، من مینشینم توی کانکس و شربت آبلیمو میخورم. آقایی که مسئول پذیرایی ست از من میپرسد این پیمانکار جدید که میآید، از پرسنل بومی پیمانکار قبلی استفاده میکند؟ میگویم نمیدانم، ما در جریان این چیزها نیستیم! میگوید آخر خانمم مسئول کنترل پروژه آن طرف است، نکند از کار بیکار شود. دلم میگیرد، من که کارهای نیستم. صبح کلی چانه زدهام با دکتر نون که با آقای خ بهتر برخورد کند، گفتهام خوب نیست از شرکت که میرود خانه اعصاب خوردی و ناراحتی برای زن و بچهاش ببرد. گفتهام یک ماه همه کامنتهایش را به من بگوید به جای اینکه ایمیل بزند که برای آخرین بار میگویم فلان و جلوی جمع بگوید مثل سنگ لختی و نمیشود تکانت داد. ناظر بومی شرکت خودمان با صورت آفتاب سوخته و لهجه دوستداشتنیاش از من میپرسد این نقطههای آخر جملههای ایمیلش چرا میروند اول، یادم میآید اولین بار که آمدم سایت دلم خواست بغلش کنم و همینجور الکی گریه کنیم. یادم آمد به محض اینکه برگشتم تهران برایش اورکت با آرم شرکت سفارش دادم. بعدا فهمیدم دو سال است که عقد کرده و این روزها بیشتر حقوقش را قسط مسکن مهر میدهد.
صبح که منتظر آژانس بودم که بروم فرودگاه، همشهری داستان ماه را برداشتم و نمیدانم چرا "بار دیگر شهری که دوست میداشتم" ، توی راه شروع کردم به خواندنش، از همان سطر اول چشمهایم پر شد. به بهانه آفتاب مقنعهم را کشیدم جلو صورتم. صفحه اولش یک جمله از قرآن بود:
به این شهر سوگند میخورم
و تو – که ساکن در این شهری
و سوگند به پدر و فرزندانی که پدید آورد
که انسان را در رنج آفریدهایم.
.
سرم درد میگیرد. بغضم رو قورت میدهم، مقنعهام را مرتب میکنم و منتظر آمدن هیئت بلندپایه کارفرما میشوم.
۱ نظر:
چقدر ایران بودی یه جور دیگه می نوشتی!
ارسال یک نظر