هر روز با درد زياد اين شهر كثافت را ميزايم و در خيالم شهر ديگري آبستن ميشوم. بايد از اين شهر بروم. قسم ميخورم دلتنگي نكنم. اشك نريزم. قسم ميخورم پلك هايم را بدهم قيرگوني. جرم چهل ساله كتري را بجوشانم و بريزم دور. ديگر چاي بي چاي تا اينكه جايي چشمهاي چيزي پيدا كنم. جايي كه خوش آب و هوا هم باشد. باد خنك بيفتد زير دامن قشنگم. پوست پاهايم دون دون بشود و شكارچي پاهايم را ديد بزند. از قورباغه بترسم و همان شكارچي دستم را بگيرد تا از جوي بزرگ بپرم و بروم سمت چشمه. حتي اگر زير گوشم صداي قورباغه در بياورد و مرا بترساند عيبي ندارد. به شرط این که اگر كلاه حصيريام را باد برد بدود و قبل از اينكه توي آب بيافتد برايم بگيردش. اگر بلد باشد آتش روشن كند و يك اجاق سنگي درست كند برايش چاي مرغوب درست كنم با چند پر بابونه كه از كنار چشمه چيدهام. بوس هم بخواهد بيدريغ بدهم. و بهش بگويم تو رو خدا خرگوشها را شكار نكن. هر چقدر هم خوشمزه باشند دلم نميآيد پوستشان را بكنم و گوشتشان را كباب كنم حتي اگر چشمم به چشمشان نيافتد. بلندبلند بخندد و بگويد: خوب اگر خرگوش نزنم پس چي بخوريم؟ كلاغ؟ يا زغال اخته؟ - نه نه كلاغها را هم نه. گناه دارند. نذر دارم كلاغ نخورم. بهش نميگويم كه از وقتي كلاغها خبر شكارچي را آوردهاند، بهشان قول دادهام تا ابد دوستشان باشم.
.
برداشتهشده از جایی- خیلی وقت پیشها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر