یک مرگ خوب، همه همین را میخواهند.
مری مکدانلد هنوز از اولین سال پرستاریاش، در چهل و اندی سال پیش، پیرزن ریزنقشی به نام آیدا پیترسن را به یاد میآورد، که توی گردنش نزدیک شاهرگ، توموری بود. زنگ میز پرستارها به صدا درآمد، و مری مکدانلد تا انتهای راهرو رفت، در را باز کرد و ناگهان چیزی گرم و نمناک و سرخ مستقیم توی صورتش پاشید.
خون ِ رگ ِ پارهشدهای از شکاف تراکئوتومی ِ خانم پیترسن فوران میکرد، از جراحت گردنش، از بینیاش، از دهانش، مری خشکش زده بود. روی سقف، کف زمین، روی تختخواب، روی دیوارها همه جا خون بود.
خانم پیترسن دلش میخواست با آرامش و وقار ببیند، در حضور شوهرش. دلش میخواست به مرگ "طبیعی" بمیرد. حالا همانطور که زندگی از وجودش به بیرون فوران میکرد، دستش را بلند کرد تا بینی و دهانش را پاک کند. با چشمهای از حدقه درآمده به خون روی دستش نگاه کرد.
آیدا پیترسن دلش میخواست به مرگ طبیعی بمیرد، در حضور شوهرش، و حالا داشت به مرگ طبیعی میمرد، در حضور مری مکدانلد، پرستاری که پنج دقیقه بود میشناخت.
چشمهای آبی ِ وحشتزده خانم پیترسن، در تمام آن پانزده دقیقهای که طول کشید تا از فرط خونریزی بمیرد، به چشمهای مری مکدانلد خیره ماندهبود، دست مری را محکم گرفتهبود. مری کاری نکرد. دستور این بود که بگذارد خانم پیترسن به مرگ طبیعی بمیرد.
مری تا آن موقع خونریزی شریانی ندیدهبود. هنوز هم یادش میآید که وقتی پا توی اتاق خانم پیترسن گذاشت، خون چطور به صورتش پاشید. هنوز هم به خاطر دارد که چقدر طول کشید تا خانم پیترسن مرد. هیچ کس فکر نمیکرد زن به این کوچکی این همه خون داشتهباشد.
.
داستان یک پرستار – پیتر بـِـیدا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر