۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

>: :|

تو یکی از همین واگن‌های مختلط مترو، شلوغ و قر و قاطی و من هم خسته از یه روز چرت ِ مسخره، فقط می خوام برسم خونه! یه سری دختر که به نظر میاد سال اول، دوم دانشگاه بودند، جیغ جیغ با هم صحبت می کنند، یا من پیر شدم یا اینا به وضوح دارن جلب توجه می کنن! اصولا به من اصلا ربطی نداره که یکی بخواد جلب توجه کنه اما نمی دونم چرا دلم می خواد سرشونو بکوبم به در و دیوار مترو!

اون یکی خط، تو واگن زنونه یه دختربچه چار پنج ساله جلوم نشسته، از مامانش آدامس می گیره و با همون آدامس رو هواست رسما! هی به این و اون خیالی می گه مممم من آدامس عسلی دارم – و البته آدامسه عسلی هم نبود- یه لحظه نگاهمون تو هم می افته یه خنده‌ی دلبرکشانه می‌کنه! اصولا من از بچه ها خوشم نمیاد، اما با بچه هایی که اعتماد به نفس خوبی دارن و واسه خودشون خوشن، حال می‌کنم! اما نمی‌دونم چرا دلم می خواد یه اخم جانانه به بچهه بکنم جمع کنه کاسه کوزه شو!

خسته‌ام- نمی‌دونم چرا. نمی‌دونم چرا هر وقت خروار خروار کار دارم خسته‌ام.

مریضم! یک مرگیم هست که باید برم دکتر و راستیاتش یک کمی می‌ترسم و هی عقبش می‌اندازم.

این آخر هفته را قصد کردم برم شمال با خانواده.... قصد دارم باز خودم رو ول کنم.

قبلش حتما می خوام کمد درهم برهم کفش‌هامو سر و سامون بدم.

حوله هایی که رو میز سنتور خالی گذاشتم! شلوار جین هایی که تا کردم رو صندلی! شال‌هایی که باید بشورم!

همه‌ی این‌ها رو می‌خوام قبل از این آخرهفته انجام بدم. شال‌گردن نیمه کاره‌ای که دو ساله یه گوشه افتاده رو بردارم و کتابی که یه ماه پیش واسه خودم خریدم! برشون دارم برم سفر.

.

سگ‌م باز. پامو که بیرون می ذارم می خوام برگردم خونه قایم شم زیر پتو.





هیچ نظری موجود نیست: