۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه


خب من بودم می گفتم نباید دل بست؟

دیشب یه کاسه از ست پنج تیکه اردور خوری‌م شکست و من مثل اسفند رو آتیش بالا پایین پریدم و ماتحتم رو کوبیدم زمین و عر زدم! و تا آخر شب هم رفتم تو فاز عصبیت و این شد که امروز که جمعه بود و بالذات مزخرف! احوال مزخرف‌تری از باقی جمعه‌ها داشتم و حس هیچ کاری رو هم نداشتم و الان که شبه! کلی سالاد* خوردم و هی دارم به خودم می گم پاشم این ناخونای لاک نصفه نیممو درست کنم و مانتومو اتو کنم و اصلا همه اینا به کنار یه کم درس بخونم!

.

آذر را بنا نهاده‌ایم برای دل خودمان خرید کنیم که زندگی‌ را خوشی باید =)
.
* سالاد از نوع گودو!



هیچ نظری موجود نیست: