۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

سفر- دو - خوی

"خوی" - 137 کیلومتری ارومیه

1- کبابی حاج حسین - وسط بازار قدیمی سرپوشیده
سفارش غذا می‌دیم و دوغ محلی و.. می‌پرسیم "ماست دارین؟"- آقای سیبیلویی که بعدا معلوم میشه پسر نوه‌ی حاج‌حسینه می‌گه "نه". لب و لوچه‌ها آویزون می‌شه که ای بابا بدون ماست اصلا غذا پایین نمی‌ره و می‌پرسیم که "این‌ طرف‌ها بقالی هست؟" می‌گه "دوره" دیگه ما بی‌خیال ماست می‌شیم. اولین دیس کباب‌ها رو که آورد می‌بینیم آقای سیبیلو یه ظرف ماست آورد گذاشت رو میز. شاگردشو فرستاده واسمون ماست خریده از بقالی.

2- تو بازار سرپوشیده خوی داریم می‌چرخیم، یه چرخ‌دستی هست که روش خربزه و کدو و از این چیزا هست. دو تا پسر جوون (یکیش شاید نوجوون) هم فروشنده‌ن. یه میوه‌ای هم هست، شبیه طالبی کوچولوهه! می‌پرسم این چیه؟ می‌گه "گِرچه*" می‌گم "چه مزه‌ایه؟" می‌گه "مزه‌ش مثل خیاره" بعد می‌خنده می‌گه "همه فارس‌ها می‌پرسن اینو!" :)

3- تو جاده‌ای که می‌رفت به سمت پل "قطور" زمین‌های کشاورزی بود که اکثرش رو گل آفتابگردون کاشته بودند (و روی هیچ کدومشونم به سمت خورشید نبود) کنار یکی از این زمین‌ها تابلو زده بود "زمین‌های کشاورزی وقف ماهی خانوم"

4- پل هوایی "قطور" - راه‌آهن مرزی ایران و ترکیه، سال 55 ساخته شد و در طول جنگ هم دو بار بهش حمله شد و الان همون دو جاشم یه سری داربست و اینا زده بهش. از مردم شهر که می پرسیدی کجا رو بریم ببینیم قبل از آرامگاه شمس می‌گفتند "پل هوایی" :) راست هم می‌گفتند، اگه الان ها ساخته بودنش احتمالا چشم ما رو باهاش کور می‌کردند بس‌که تو تلویزیون جار می‌زدند!
جالبیش اینه که بعد از حمله‌های زمان جنگ اومدن ریل زمینی بزنن که به پل فشار نیاد! بعد این‌قدر شیبش زیاد شد که لوکوموتیو نمی‌کشید ازش بالا بره! ها؟ چی بگم خب؟!

5- مقبره شمس: توضیحی ندارم. رسیده بودن بهش. شاید می‌شد بیشتر بهش می‌رسیدند. اما خب یه قبر معمولی که روش نوشته بود اینجا آرامگاه فلانیه، بقایای یه برج که شاه اسماعیل ساخته بود از سر قوچ‌هایی که شکار کرده‌بود و یه سری تابلو که شرح ارادات مولانا به شمس بود.

کی شود این روان من ساکن                    این چنین ساکن روان که منم
(مولانا)

.
*شاید هم گِردچه :)

هیچ نظری موجود نیست: