۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

پنجه می سایم بر خاطره ها

صبح – مانتومو پوشیدم... روسریم رو سَرَمه- گره نزده... جلو آینه می ایستم .. به صورتم کرم می زنم... نگام به جوشایی که چند روزه رو صورتم جا خوش کردن و خیال هم ندارن برن و من به خاطرشون حتی نمی تونم آرایشگاه برم می افته... فکر می کنم صورتش جوش داشت... نه یادم نمیاد صورتش جوش داشته باشه... می گم صورتش لاغر بود... فکر می کنم چقدر از صورت لاغر خوشم میاد... رژ گونه می زنم، سعی می کنم خیلی پررنگ نباشه... می گم رژگونه ش ملایم بود؟ فکر می کنم شاید چون عصر بود دیگه کم رنگ شده بود... بعد می گم یعنی از اونایی که وسط روز می رن میکاپشونو ریفرش می کنن و همیشه حواسشون هست که حتی اون آرایش ملایمشونم به جا باشه؟ از تو کیفم رژلبمو بر می دارم.. همونی که کم رنگه – یادم میاد چون کم رنگ بود رفتم به دونه دیگه خریدم... که استفاده ش نکردم اصلا.. می گم یادم باشه اگه از جلو اون مغازه رد شدم یه دونه دیگه از همینا بگیرم... رژمو می ذارم تو کیفم .. فکر می کنم می ذارمش تو کیف که بعد ناهار که رژم پاک شده دوباره بزنم... فکر می کنم چند بار تا حالا این کارو کردم؟ می گم خانوم همکار که همیشه رژلبش تر و تمیزه یعنی وسط روز می ره دستشویی درستش می کنه؟ می گم خب ضایع نیست آدم بره تو دسشویی میاد بیرون لبش یه رنگ دیگه باشه؟ فکر می کنم اصلا آدم باید رژشو قایم کنه وقتی داره می ره دستشویی یا خیلی ریلکس اصلا کیف لوازم آرایششو بگیره دستش بره تو! فکر می کنم اگه تو شرکت ما یکی این کارو کنه، لابد همه آقایون همکار- اعم از پیر و جوون و مجرد و متاهل و مذهبی و ادعای روشنفکریش عالمو برداشته و کی و کی- تو دلشون –شایدم تو روی هم!- پوزخند می زنن... می گم اصلا متوجه می شن آدم مثلا رنگ لبش عوض شده! یا چمی دونم لبش داره برق می زنه... فکر می کنم نه متوجه نمی شن... اما اگه یه روز لبت خشک باشه می فهمن... همه می فهمن.. اگه نزدیک تر باشن،به روتم میارن که لبت خشکه.. که صورتت جوش زده.... هیچ وقت نمی گن اِ ابروهات خوشگل شده- عوض شده... صورتت باز شده... اما یادشون نمیره به روت بیارن ابروهات پر شده!

موهامو مرتب می کنم و گره روسریمو محکم می کنم. مداد چشم نمی کشم معمولا... دوست ندارم وقتی دارم مثلا یه گزارشی رو می¬نویسم و می خوام تمرکز کنم حواسم باشه دستمو نمالم به چشمام و زیر چشمام سیاه نشه و چی و چی! فکر می کنم مداد چشم داشت، به صورتشم میومد... وای میسم جلوی طبقه کمد دیواری و به عطرهای ردیف کنار هم نگاه می کنم.... یادمه یکی می گفت عطر اگه همین جوری بیرون باشه بوش کم می شه یا می پره...باید گذاشتشون تو جعبه شون! فکر می کنم یکی از کارهای دوست داشتنی م اینه که هر از چند گاهی وقتی دلم می گیره یا می خوام خاطره هامو مرور کنم بیام وایسم کنار این طبقه و دونه دونه عطرهامو بو می کنم ... پیور* داره تموم می شه، یعنی خیلی وقته که رسیده به اون تهِ تهِ شیشه اما استفاده ش نمی کنم که تموم نشه! فکر می کنم اینو اسفند هشتاد و سه با مامان رفتیم خریدیم... یاد احساس اون وقت هام می افتم. فکرهایی که تو سرم بود که نمی دونم چقدر اینی بود که الان هستم! می گم شاید قبل از عید برم یه دونه دیگه بگیرم، شاید بازم با مامان. یه نگاه به اکو دیویدف* میندازم، فکر می کنم یعنی اگه یه عطر تموم بشه خاطره ی آدمی که اینو بهت داده هم تموم میشه... یهو یادم میاد اصلا دوست ندارم عیدیمو آخر تابستون بگیرم... یادم میاد یه بار کادوی تولد نرگس رو تو اردی بهشت دادم! دستِ آخر ورساچه نوَر* رو بر می دارم. فکر می کنم به من نمیاد این بو. این رایحه ی اصیل و گرم. فکر می کنم لابد همون قدر که مامان واسه من عطر پرت می خره منم بهش عطرهای بی ربط کادو می دم. فکر می کنم این بو حتی به این مانتوی سبزمم نمیاد... به اون مانتوی سرمه ای ای که تابستون می پوشیدم چرا. رنگ سرمه ای آروم تر بود.... فکر می کنم به اونم میاد ورساچه بزنه.. سنگین و اصیل.... و البته لاغر... با آرایش ملایم
.
* pure
* echo davidoff
*versace crystal noir




هیچ نظری موجود نیست: