۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

مامان و بابا رفتند بهشت زهرا، ازون جا هم می خوان برن مصلا... من به خاطر درگیری های جسمی موندم خونه و سپهرو هم گذاشته ن پیش من... اعصابم خورده..خیلی بده همه بیرون باشن اون وسط و تو خونه باشی و خفه شی از دل نگرانی... اون شنبه ی لعنتی هم همین جوری شده بود و موبایل ها هم که قطع بود دیگه آدم نمی دونست چه گلی باید به سرش بگیره... خوشبختانه امروز تا اینجا هنوز موبایل ها قطع نشده. دلم می خواد به یکی زنگ بزنم و صحبت کنم که زمان بگذره.. یه بغض مزخرفی دارم که باعث می شه حتی حوصله ی حرف زدن هم نداشته باشم... یه هلی کوپتر الان رد شد. یعنی کجا داره می ره... الان ساعت پنجه.. می گم شیش برم طرف مصلا... به این مدت که فکر می کنم می بینم انگار هممون الان یه زخم کهنه داریم.. از این همه آدم که الان تو زندانند. که معلوم نیست چه جوری دارن شکنجه می شن. از آقای ح که هم سلولی محسن ابو الحسنی بود و می گفت بعد از بازجویی آرواره هاش درب و داغون بوده. از دکتر ب که منتهی الیه یه آدم مذهبی بود که وقتی با من صحبت می کرد با اینکه جای دخترش بودم (دقیقا هم سن یکی از دختراش) تو چشام نگاه نمی کرد و اون روزی که گرفته بودنش چون اول رجب بوده روزه بوده (و من تا همین امسال نمی دونستم اول رجب روزه مستحبی داره!) و تو اوین با اون وضع ازشون بازجویی کردن به جرم نمی دونم! و بعد یه هفته ولشون کردن بدون هیچ توضیحی که اصلا ما چرا شما رو گرفتیم!!! مامان اینا زنگ زدن.. گفتند دارن بر می گردن چون خود موسوی و رهنورد دارن می رن به سمت مصلا. گفتم بیان دنبال من .. نمی تونم خونه بشینم. دارم خفه می شم اینجا... الان که موسوی اینا از بهشت زهرا رفتند می ریزن ملتو می زنن... هیچ دلیلی هم نمی خوان. این همه نیرو رو بسیج کردن آوردن بالاخره نمی شه که هیچ کاری نکنن... فکر می کنم امروز اجرای آخر اهل قبوره و چقدر دلم می خواست می رفتم می دیدمش.. امروز که همه رفتن بهشت زهرا شاید بلیت گیر میومد! ( بی فرهنگی در موارد فرهنگی) برم حاضر شم... یادم باشه فندک و یه کم روزنامه بذارم تو کیفم که اگه اشک آور زدن چشمون دنبال دهن این و اون نباشه!

۲ نظر:

Until That Good Day گفت...

:( ...
مواظب خودت باش

niyoosha گفت...

chi chi shod, chetor boud?:*