۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

من به دنبال تپه ی ناکجای خودم

یک!!

اونایی که حسابداری پاس کردن! می دونن چه حال خوبیه وقتی ترازنامه ت تراز می شه و حالا من بدبخت که عمرا فکر نمی کردم با پاس گردن 2 واحد حسابداری، اونم با اون وضع مسخره، در راستای یه سیکل معیوب بروکراسی و سیستم قدیمی و صلب بانک مرکزی و تنبلی مسئول مربوطه ی بانک ص ن عت و مع دن، ترازنامه یه پروژه ی گنده بیفته دست من! رسما پدرم دراومد. یعنی پنج تا نمونه جدول بهم دادن گفتن اینا رو پر کن.. منم همون کاری رو کردم که هر کس دیگه ای که هیچی از حسابداری نمی دونست می کرد! دونه دونه جدولارو گذاشتم جلوم و رابطه ی بینشون رو درآوردم! این قدر هیجان داشت وقتی می فهمیدم فلان عدد از کجا اومده، خلاصه ش کنم اینکه ورژن اولیه به شدت نا امید کننده بود یعنی رسما بدهی ها و دارایی ها این قدر اختلاف داشتند که هیچ جوری نمی شد ربطشون داد!!! (عمرا یادتون نبود تو ترازنامه بدهی ها و دارایی ها میاد نه؟؟؟) دیروز یه سر رفتم پیش مسئول مالی شرکت. یه کم ور رفت با جدولا اما به هیچ دردی نخورد. یعنی مثلا اومد عددا رو جمع می کرد که ببینه درست جمع زدم یا نه! حالا انگار من با دست جمع کرده بودم! خلاصه اینکه قرار شد امروز صبح برم پیشش! منم ازونجایی که دیدم نه بابا این جوری نمی شه. صبح اومدم نشستم و از اول شروع کردم! و خب الان بدهی همه سال ها از دارایی همه ی سال ها یه عدد مشخصی بیشتره! و من الان کلی شاد شدم و اصلا هم مهم نیست که کسی بگه خسته نباشی! یه روز کامل نشستی سر کاری که یه هفته ی ناقص داشتی روش کار می کردی!!! به هر حال الان راضی ام!

دو!

خب کلی غر دارم اما وقت ندارم.. کلی کار دارم و طبق معمول خر کیفم از اینکه کلی کار دارم...

دارم میرم کوه.. بالاخره یه جوری خانواده رو راضی کردم که بی خیال من شن.. هر چند یه سری اتفاقا افتاده بود که دیگه هیچ رقمه دلم مسافرت نمی خواست.. دیشب با خودم فکر کردم دیدم الان فقط آرامش می خوام.. حوصله ی هیچ کسی رو ندارم که بره رو اعصابم. حوصله ی حفظ ظاهر جلو جمع رو ندارم.. حوصله ی لبخند زدن وقتی دلم گریه کردن و می خواد ندارم.. خلاصه ش اینکه نمی خوام برم.. و درنتیجه لب ورچیدن مامان و خیلی بی معرفتی پدر رو هم تحمل کردیم... یه سری حرف تو دلمه که خیلی سنگینی می کنه. ازون حرفایی که به هیچ کس نمی شه گفت، حتی به صمیمی ترین دوست! چون انگار هیچ کسی وجود نداره که بتونه درک کنه... باید بشینم بنویسم نه توی ورد و با کیبورد... باید بازم چنبره بزنم رو تخت، یه شبی، نصفه شبی که خونه آرومه... الان خسته م..می خوام استراحت کنم... دوس دارم الان فقط بگم اصلا نیازی نیست آدما با چسب خودشون رو به هم بچسبونن تا همه جا با هم باشن

پ.ن. دارم می رم وسایل کوهمو جفت و جور کنم.

۴ نظر:

niyoosha گفت...

yek khoube, eyval:D:D
bebin! man rasman negarane sheida shodam!!!

maede گفت...

dari be man zang mizani digee?!!!
bjaye inke beri kuh eyne adam hesabia, bia eyne allafa ba man berim vali asro enghelab begardim ketab bekharim!

leilak گفت...

@ nioosha, man fek konam charshnbe ba sheda gchat kardam, khoob bood, kish bood khabari azash nabod
@ maede: bavar kon man oomshab khoone nerftam, 5shnbe 10 sobh rftam khoone, va chon 2 mibayest dame dare uni miboodam nashod, alanam saat 1:20 e va man taghriban taze bargashtam, zang mizanam farda hatman (yani mishe hamin emrooz)

فرزام گفت...

ممنون از کامنتت و ممنون از لینک. شما هم با اجازه لینک شدین