۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

بردی مرا به خاک سپردی و آمدی ..... تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر

جمعه چهلم مادر کاوه است، چهل روز و اندی گذشت ... چهل روز و اندی از اون شنبه ی لعنتی. از اون شنبه ای که ناهارش خوش و خرم رفتیم بیرون.. شبش فقط می دونستم شلوغ شده.. بیشتر از معمول.. بیشتر از روزهای قبل.. صد را صدای تیراندازی شنیده بود... صبحش اما همه چی عوض شد. یک شنبه شب من هیچ تلاشی نمی کردم جلوی اشک هامو بگیرم، اون قدر دلم گرفته بود که هیچ کاری نمی تونستم بکنم. دوشنبه صبح برای اولین بار این حس رو با تمام وجود درک کردم که دوست ندارم رنگی به جز سیاه بپوشم. دوشنبه نمی تونستم بخندم و حتی دوست هم نداشتم که بخندم...

بچه ها می خوان برن بابل جمعه. نمی دونم دوست دارم برم یا نه... نمی دونم.. اون هفته که رفتم ساری یه سر رفتم بابل، سر خاک مامان کاوه. سر پیدا کردن آدرس یه کم گم و گور شدم، یه قطعه دوی دیگه رو داشتم می گشتم.. پیدا نمی کردم، هیچ قبر تازه ای نبود. تو گرمای ظهر لابه لای قبرها می گشتم، چهار تا گل داوودی تو دستم بود. گل ها رو محکم گرفته بودم و هی زیر لب می گفتم تو رو خدا پیدا شو. هی سعی می کردم اشکام نریزه. آدمایی که ازشون آدرس پرسیده بودم با دیدن قیافه ی درب و داغونم سعی می کردن کمک کنند. باورم نمی شد منی که از قبرستون فراری بودم، پارچه های سیاه ترحیم مچاله شده و خاکی رو باز می کردم تا ببینم مال کیه... یه آقای رهگذر گفت باید برم قطعه ی دوی جدید. بالاخره پیداش کردم. یه پارچه ی مشکی که بالاش به رسم قبرستون بابل با ماژیک مشکی اسم متوفی رو نوشته بودند... فقط تونستم به مامان که داشت اون طرفو می گشت، بگم پیداش کردم... قبر مادر کاوه آخرین قبر پر بود و کنارش ردیف قبرهای خالی بود. نشستم لبه ی قبر خالی کناری و پامو آویزون کردم توش. مامان گل ها رو از دستم گرفت و پرپر کرد روی قبر... سه چهار بار فاتحه خوندم، فک کنم نمی دونستم دارم درست می خونم و انگار می خواستم محکم کاری بشه. نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم، هر چقدر از شعر مادر شهریار یادم بودو خوندم. دلم می خواست می تونستم کاری کنم.. دلم می خواست بلند بلند گریه کنم .. اما نمی تونستم. انگاز دوست کاوه بودن دلیل خوبی واسه گریه نبود. زیر لب گفتم "داغ ماتم هاست بر جانم بسی .. در دلم پیوسته می گرید کسی" فکر کردم جمعه بیایم و بهت تسلیت بگیم و بگیم "کاوه جان غم آخرت باشه" یا بگیم "نمی تونم بگم غم آخرت باشه اما می تونم بگم ایشالله هیچ وقت مصیبت نبینی".... که چی به قول شهریار "بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند لطف شما زیاد اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت: این حرف ها برای تو مادر نمی شود".

نه دلم نمی خواد جمعه برم. دلم نمی خواد وسط اون همه صاحب عزا باشم. نمیام بابل اما قول می دم کاوه جمعه شعر مادر شهریار رو بخونم. بخونم و بازم بخونم . راستی کاوه آرامگاه معتمدی بابل خیلی باصفاست. کلی درخت که سایه هاشونو انداختن رو قبرها... بهشت زهرا نرفتم اما از آرامگاه ساری بهتره... باور کن.

۱ نظر:

niyoosha گفت...

=((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((