همان شب میخواستم بنویسم، از حسم. از اینکه چقدر شما را دوست داشتم و همیشه برای من مظهر درک متقابل و زندگی خوب بودهاید. از اینکه همیشه فکر میکردم چطور میتوانم بچهای که شاید داشته باشم را مثل شما بزرگ کنم. از اینکه چطور میشود کسی مرا طوری دوست داشته باشد که در موردم آنطور بنویسد که شما نوشتهاید.
همانشب که آن خبر را شنیدم و تا چند ساعت بعدش هی آمدم نوشتهات را چک کردم که نکند اشتباه دیده باشم.
درست است، من مگر چقدر شما را میشناختم. اصلا مگر چقدر دیدهبودمتان. اینکه کسی را از نوشتههایش برای خودت ترسیم کنی معلوم نیست چقدرش درست باشد اصلا. گیرم من همیشه پیش خودم یکی از بهترین کارهایی که کردهباشم آن ایمیلی بود که بهت زدم و گفتم فلانی من دارم از ایران میروم، بگذار یکبار حداقل بیایم ببینمت. و خب خوشحال بودم که خودم را دوست تو میدانستم. حتی اینجا هم چند نفر را پیدا کردهام که دوست شماها هستند. شماها که همیشه اسمتان را با هم میآوردهایم و حالا قرار است دو تا شوید. بعد از بیست سال. میدانم حتما تصمیم درستی دارید میگیرید و میدانم که دوستان بسیار خوبی دارید که دور و برتان هستند اما این چند روز به خودم میگویم ای کاش من دوست نزدیکتری بودم. نه فقط دو بار دیدن و بقیهاش ایمیل و فرستادن آهنگ و تقسیم کردن هیجانهای بعد از شنیدن آهنگها.
میدانم که کلی آدم دیگر این روزها فکرشان پیش شماست. شما که دوست دارم دوستتان باشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر