۱۳۹۴ مرداد ۲۳, جمعه

.

من همیشه ترسو بوده‌ام. از همه چیزهای ناشناخته. از ارتفاع، از دریا….
به محض اینکه کسی می‌رود دریا من فکر می‌کنم همین الان است که غرق شود
بانجی جامپینگ و هر نوع پریدن دیگری به نظرم احمقانه است. آن آدرنالین مسخره را می‌خواهم صد سال بدن ترشح نکند وقتی قرار است باعث شود عزیزم دیگر پیشم نباشد.
.
حالا در این هفته دو تا خبر خوانده‌ام از دو نفر. یکی‌شان از آبشار پریده پایین و در قسمت کم‌عمق افتاده و مرده. دیگری در دریا مشغول شنا بوده و موج گردابی برده‌تش و تا نجاتش بدهند همه چیز تمام شده.
هیچ‌کدامشان را از نزدیک نمی‌شناختم، اما طبعا ربطی ندارد. 
بسیار بسیار بسیار خوشحالم که پول نداریم مکزیک و هاوایی و کوفت و زهرمار برویم. لطفا همین جا توی استخر شنا کن و من هم لم بدهم روی تخت آفتابگیر و کتابم را بخوانم. ممنون


دفعه دیگر هم که رفتی دریا و من در ساحل آن‌قدر جیغ زدم که برگردی به نظرت آبرو بر و ضایع نباشد! قول دادی با تمام ترس‌های احمقانه‌ام با من باشی و من اصلا خوش ندارم سر چیزهای احمقانه‌ای مثل آدرنالین و دریا کسی را از دست بدهم. 

هیچ نظری موجود نیست: