۱۳۹۲ اسفند ۲۹, پنجشنبه

خبر دارم که در فردای فرداها، بهارِ بهترینی هست

سال 92 دارد می‌رود. 92 را چطور شروع کردم؟ 92 سالی بود که من می‌دانستم احتمالا آخرین عیدی است که ایرانم. هفت‌سین را با علاقه چیدم. سنجد را آخرین لحظه خریدم و سر همین با مادرم دعوا کردم که چرا وقتی من سفر بودم سنجد نخریده! سپهر نیامد با ما و سفره هفت‌سین عکس نگرفت... از عیدش این‌ها یادم هست! و اینکه از آن‌جایی که آقای کا من را به پدرش معرفی کرده بود، زنگ زدم و عید را بهش تبریک گفتم! 92 احتمالا آخرین سالی بود که من عیدی گرفتم! بله من به شدت معتقدم باید به بچه‌ها عیدی داد! و دقیقا خودم را بچه می‌دانم! تا وقتی که آدم خودش بچه‌دار نشده بچه حساب می‌شود و باید عیدی بگیرد! امسال هم به مادرم گفتم تابستان می‌آیم عیدی‌ام را می‌گیرم!
اردیبهشت 92 رفتم اصفهان! بالاخره یک اردیبهشت را به سفر زدم و فهمیدم چرا بهشت است! به طرز عجیبی آن سفرم را دوست داشتم و مزه‌اش هنوز توی دهنم هست!
خرداد 92. حرف زیاد دارد خرداد 92. اولش پر از ریجکت شدن از دانشگاه‌ها بود. بعدترش قهر کردن من که رای نمی‌دهم. بعدش شد انتخابات و آن حس عجیبی که باعث شد من به نرگس زنگ بزنم که بیایید با هم برویم. انگار که نمی‌توانستم راه بروم. به محض رای دادن به نرگس گفتم من پشیمان شدم که رای دادم و فردایی که بیرون نرفتم از خانه اما هنوز فکر می‌کنم باید تنها می‌رفتم خیابان، با آدم‌هایی که نمی‌شناختم، شاید شاید یک مقدار حالم بهتر می‌شد.
تیر 92، دهم‌ش ازدواج کردیم! گمان می‌کنم اتفاق بزرگی است. دوست دارم این تاریخ یادم بماند. کنار بقیه تاریخ‌های زندگی‌ام. مثل 12 تیر 83 که کنکور دادم. یا 26 تیر 65 که به دنیا آمدم! روز عقدم را دوست دارم. هرازچندگاهی بهش فکر می‌کنم. برعکس عروسی که از کنترلم خارج بود، آن روز همه‌اش را مزه‌مزه کردم.
وسطای ماه رمضان رفتم ورکشاپ بداهه‌پردازی، بعدشم تقریبا یه ماه و نیم درگیر تمرین و اجرا بودم که باعث شد زمان مثل باد بگذرد اما به صورت دلچسبی. 92 سال تجربه کردن بود. سال دیدن آدم‌های مختلف.
به دوره داستان نویسی آنلاین رفتم، باعث شد کلی داستان بخوانم و لذت ببرم! جشن عروسی گرفتم! و اووو هی برو پرو لباس و پارچه بخر و تور بخر و چی و چی! حیف شد فقط خسته بودم، آن طور که باید جیغ و سوت نزدم!
ویزا گرفتم! در سفری که تصمیم گرفتیم اسمش را ماه‌عسل نذاریم! چون نه مقصد را دوست داشتیم و نه اساسا استراحتی کردیم طی سفر!
از روزهای بعد از ویزا تا 3 دی که از ایران رفتم، ذهنم فقط روی دور کندِ بودن با آدم‌های دوست داشتنی‌م است. مرثیه‌سرایی نمی‌کنم، چون ناراحت نبودم. آن غم عمیق از ایران خارج شدن را نداشتم، چون تنها نبودم. هنوز نمی‌دانم اصلا تصمیم درستی گرفتیم یا نه. فقط می‌دانم اصلا چیز بدیهی‌ای نیست که آدم باید برود!
بعدش چه شد؟ اینجا من وول خوردم توی خودم. یک جایی بین آسمان و زمین معلقم! و هنوز انگار دارم خودم را جمع می‌کنم!
و بالاخره اینکه ما برای خودمان یک گروه تشکیل دادیم که کتاب بخوانیم! و این یکی از دوست‌داشتنی‌ترین اتفاق‌های 92 است!
در سالی که گذشت 25 جلد کتاب خواندم به گواه گودریدز. به علاوه همشهری داستان و داستان‌های این طرف و آن طرف!
سینما کم رفتم. تیاتر هم ای، بدی نبود.
فکر می‌کنم فقط کنسرت کماکان را رفتم و دوست داشتم.
امسال برای اولین بار سبزه ریختم و شیرینی پختم!
رزولوشن سال جدیدم هم دوست دارم اینها باشد:
-          بیشتر با آدم‌ها مهربان باشم.
-          بیشتر حرف آدم‌ها برایم مهم نباشد.
-          کمتر عصبی و ترقه بشوم!
-          بیشتر کتاب بخوانم.
-          بیشتر فیلم ببینم.
-          ورزش کنم!
-          کار پیدا کنم.
-          قدر زندگی‌ام را بدانم.

همین‌ها دیگر! امیدوارم سال 93 پر از سلامتی و خوشحالی برای همه‌مان باشد. امیدوارم در پایان سال 93، امیدمان بیشتر شده باشد.