۱۳۹۲ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

.

آن وقت که بچه‌تر بودم، یک بار با دوست‌پسرم دعوا کرده بودم و اعصابم خرد بود، روی یک نیمکت در پارک تقاطع ویلا و کریم‌خان نشسته بودم و گریه می‌کردم*. نه حالا گریه زار زار، اما اشک داشت بالاخره! از کلاس ورزش هم برمی‌گشتم و یک کوله تپل همراهم بود. یک‌هو یک دختر که نیمکت کناری نشسته بود برگشت بهم گفت "از خونه فرار کردی؟" آن‌قدر هول شدم که همه اشک‌هایم خشک شد. به دختر گفتم "نه". او هم شانه‌هایش را بالا انداخت و پی درگیری خودش شد! بعد که به خودم آمدم دیدم اصلا دلم گرفته نیست دیگر! همه دل‌گرفتگی‌م خوب شده بود! بلند شدم رفتم پی کارم. انگار یک‌هو یادم آمد می‌توانم مشکلات خیلی بزرگ‌تری داشته باشم! و حالا دعوا با دوست‌پسر که چیزی نیست!
هیچی همین‌جوری بعضا که کم می‌آورم و می‌خواهم گریه کنم یاد آن روز می‌افتم و دل‌گرفتگی‌م مرتفع می‌شود! J عرض کردم بعضا!
.
*می‌دانم خیلی وضعیت رقت‌بار و ضایعی است! بچه بودم بابا! 

هیچ نظری موجود نیست: