دیروز عصر خیلی یهویی دلم واسه صدرا تنگ شد! برای همه مسخره بازیهاش! نوع صحبت کردنش. ادای منو درآوردناش! کاش میشده امیدوار بود که مثلا سالی دوبار میتونم ببینمش...
امروز سر ناهار خیلی خیلی یهویی دلم برای نرگس، مهدی، شهاب، ساره و آرش تنگ شد! دلم دورهمی خواست! خونه یکی جمع شدن و بحث جدی کردن، بحث شوخی کردن، دری وری گفتن و هر چیز دیگه....
می دونم خیلی زوده برا دلتنگ شدن. اما می دونم که احتمالا همین الان هاست که دلم این هوس ها رو می کنه. همین الان ها که تو ناخوداگاهم هنوز خیال اونجاهاست. اینکه هر شب تو خواب هام اتفاق های ساده ایران هنوز در جریانه. هنوز ناخوداگاهم تو کریمخانه انگار.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر