من این جوریم، خوشبختانه یا بدبختانه، که نمیتوانم هی یک چیزی را برای دیگران توضیح بدهم! نمیتوانم ده بار به یک نفر بگویم من از این کارت خوشم نمیآید. این جوری میشود که الان که دارد یک سال میشود از روزی که تو پول از من قرض گرفتی و گفتی دو هفتهای میدهی و من از سه ماه بعدش چند بار اسمس زدم و هی گفتی تا آخر هفته/ آخر ماه پست میدهم و من هفتههای آخر ماهی را داشتم که کلا 5 هزار تومن بیشتر نداشتهام، نتوانستم بیایم بهت بگویم که فلانی ما را گیر آوردی آیا؟ آدم روبرو شدن نیستم. دوست ندارم آدمها را معذب کنم. دوست ندارم دوباره وعده دروغ بشنوم و رویم نشود که حتی لبخند هم نزنم. این میشود که از دیروز که اسمس زدم که جور دیگری در موردت فکر میکردم و متاسفم بابت اتفاقی که برای رابطهمان افتاد، نمیتوانم جواب تلفنهایت را بدهم. نمیتوانم عصبانی و یا خشک باشم اما نمیتوانم لبخند هم بزنم! یک جورهایی بیخیال پولم شدهام، هر چقدر هم برایم مهم بوده باشد. فقط خواستم بهت بگویم متاسفم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
داریم بزرگ میشیم! بچه که بودم همیشه فکر می کردم چرا آدم بزرگا اینجوری ان؟ سر از فرمول ها و روابطشون در نمی آوردم! حالا کم کم دارم نشانه های بزرگ شدن رو در خودم و اطرافیانم می بینم. این چیزهایی که "تاسف" می آره رو می گم!
I know what you are talking about...
ارسال یک نظر