این چند روزی که گذشت، خیلی میخواستم بنویسم، چرا ننوشتم، فکر کنم چون نخواستم برگردم و ببینم و ناراحت شوم، از آن مدل ناراحتیهایی داشتم که دوست نداشتم کاری کنم که یادم بماند.
حالا اما بعد از چند روز، خودم را جمع و جور کردم فکر کنم، با خرید کردن، با آرایشگاه رفتن، با فرار کردن از مواجهه با آدمهایی حتی! و خب الان فکر میکنم حالم بهتراست، هرچند دیروز سر جلسه امتحان، دلم خواست سرم را بگذارم روی میز و گریه کنم، در حالی که فکر میکردم تمام شده دیگر، و تعجب کردم که چهطور روان آدم میتواند اینقدر تاثیر بگیرد، و دلم سوخت بابت روح خسته م! اما الان فکر میکنم بهترم. سعی کردم کارهایی که دوست دارم را انجام بدهم. هرچند سخته بیخیال بودن.
.
تک مضراب:
وقتی که برگهای علامت را بر روی خاکهای دیوار غربال میکردم، گفتی بیا مرا ببوس، من لب نداشتم...
وقتی که برگهای علامت را بر روی خاکهای دیوار غربال میکردم، گفتی بیا مرا ببوس، من لب نداشتم...
(رضا براهنی)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر