۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

.


این چند روزی که گذشت، خیلی می‌خواستم بنویسم، چرا ننوشتم، فکر کنم چون نخواستم برگردم و ببینم و ناراحت شوم، از آن مدل ناراحتی‌هایی داشتم که دوست نداشتم کاری کنم که یادم بماند.
حالا اما بعد از چند روز، خودم را جمع و جور کردم فکر کنم، با خرید کردن، با آرایشگاه رفتن، با فرار کردن از مواجهه با آدم‌هایی حتی! و خب الان فکر می‌کنم حالم بهتراست، هرچند دیروز سر جلسه امتحان، دلم خواست سرم را بگذارم روی میز و گریه کنم، در حالی که فکر می‌کردم تمام شده دیگر، و تعجب کردم که چه‌طور روان آدم می‌تواند این‌قدر تاثیر بگیرد، و دلم سوخت بابت روح خسته م! اما الان فکر می‌کنم بهترم. سعی کردم کارهایی که دوست دارم را انجام بدهم. هرچند سخته بی‌خیال بودن.
.
تک مضراب:


وقتی که برگ‌های علامت را بر روی خاک‌های دیوار غربال می‌کردم، گفتی بیا مرا ببوس، من لب نداشتم...
(رضا براهنی)

هیچ نظری موجود نیست: