۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

رفته بودیم فرودگاه، نرگس اومد. خوب بود. دیدن آدم‌های منتظر با دسته گل و سرک کشیدن از میون جمعیت واسه زودتر دیدن مسافرشون. اینکه یکی یهو بگه "دیدمش، ببین اون روسری زرده"، بعد یکی دیگه بگه "آره! خودشه". و اون یکی دیگه بگه "آخی چه باراش زیاده!" . خوب بود. خیلی. دیدن دخترکوچولویی که مامانشو از پشت شیشه‌ها دیدو با هیجان بالا و پایین پرید. پسر جوونی که بعد از چند ماه برگشته بود و دختر جوونی که این‌طرف سعی می‌کرده مثل بقیه منتظر باشه، اما ...
خوب بود. یادم نبود هنوز می‌شه به هم‌دیگه رسید. فکر می‌کردم فرودگاه فقط واسه خداحافظیه.
.
پ.ن. وایساده بودم جلوی یکی از شیشه‌ها، یه خانوم پیری اومد کنارم ایستاد. گفت شما هم مسافر دارین؟ گفتم آره، گفت از آلمان؟ گفتم نه، یه‌کم گذشت، یه خانومی تو صف مسافرا کفشش خیلی پاشنه بلند بود. توجه منم جلب شد که دمش گرم آدم معمولا تو هواپیما لباس راحت می‌پوشه، این چه جوری این کفشو پوشیده، یهو خانومه زد بهم (همین مدلی که آدم مثلا دوستشو صدا می‌کنه که هی یارو رو نگاه) و گفت "کفشو نگاه کن". خندیدم. بعد گفت "بپوشین، تا جوونین بپوشین". یه کم بعدشم گفت "این پسر ما هم نیومد که". گفتم "صفش طولانیه ، میاد دیگه". خسته شد، گفت "من میرم بشینم. جام اینجاهه ها یادت باشه". خندیدم گفتم "باشه، حواسم هست".
.
قشنگ بود. دیدن رسیدن آدما به هم.

۲ نظر:

niyoosha گفت...

aaaaaaaaaaa narges oumaddddddd:D:D:D:D

narciss گفت...

Aaaaaure man umadam!!! :D